اتفاقی / داستانی کوتاه از نظام الدین مقدسی
اتفاق خوب یا بد . به هر شکل یک اتفاق بود . قسمتی از مغزم کاملا در اختیار زبانم است . می توانم سه هزار جمله در یک دقیقه بگویم . می توانم مثل گرگ زوزه بکشم . میتوانم ادای هنرپیشه ها را در بیاورم . ولی از بد اتفاق گیر می افتم توی این داستان . هر چه بگویم نوشته می شود و حتما کسانی هستند که بخوانند . نوک دماغم را میگیرم و فشار می دهم . موبایلم را بیرون می آورم و شماره می گیرم . معلوم نیست با چه کسی حرف می زنم . ولی هر کسی باشد حتما آنطرف است . یعنی بیرون از این داستان لعنتی است . الو نجاتم بدهید . از کجا ؟ از این داستان دیگر . قطع می شود . روی پلکان جلو خانه ای می نشینم و همینطور با سرعت نور حرف می زنم . نباید به معنای حرفهایم توجه کنم وگرنه یک شخصیت دیوانه ی بی سرو ته و بی مغز جلوه می کنم . چطور است بروم داخل خانه ؟ این را میگویم و نیم خیز می شوم . بعد می گویم :" یعنی نویسنده کیست ؟ فکر پلکان را کرده . گرسنه هستم . حتما فکر خوردن مرا هم کرده . می روم تو . اول هیچ صدایی نیست جز حرف زدن خودم . بعد صدای زنانه ای قاطی صدای من می شود. صدای زنانه و صدای من وقتی قاطی هم م یشوند ناهماهنگی عجیبی دارند . سعی می کنم با او یعنی با آن صدا هماهنگ شوم . کم کم هماهنگ می شود . حالا صدای من و او یک موسیقی بی کلام است . چقدر هنرمندانه . زن برایم ناهار درست کرده . مرا می بوسد و از اینکه تازه از محل کارم برگشته ام خوشحال است . ناهارم را میخورم . مغزم دست از سر زبانم برمی دارد و به جای دیگری از بدنم گیر می دهد . جایی که خیلی بدتر است . زن آنطرف میز نشسته . موهای بور . اندامی استخوانی و صورتی پر . گونه های شفافی دارد که انگار تازه بوسیده شده اند . میگوید : چه خبر . چیزی ندارم بگویم . نویسنده داستان هنوز چیزی به من نگفته . بعد میگوید : تو هم نتونستی از داستان فرار کنی نه ؟ پس او هم گیر کرده . حرف میزنیم و نقشه می ریزیم . ولی مغزم آنقدر به آنجای بدنم وصل شده که نمیتوانم نگویم . میگویم .زن با دلهره میگوید منتظر بودم . من شخصیت این داستان هستم که مردی به او تجاوز می کند . مگر اینکه ... میگویم چه ؟ میگوید مگر اینکه تو مرگ مولف را بلد باشی . میگویم بلدم . بینامتنیت و چند صدایی را هم بلدم .عناصر داستان را هم بلدم . هر کدام را که بگویی . پس من توی داستان تنها نیستم . میتوانیم رفیق باشیم نه ؟شاید هم من شوهر تو هستم و قرار است ازدواج کنیم . صندلی را طوری عقب میزد که میترسم . چاقوی توی دست می آید طرفم .
- پس تو همان نویسنده هستی ها ؟
- من ؟
لعنتی همه چیز را فهمیده .سئوالش هم برای این بود که بداند از نویسندگی چیزی
سر در می آورم یا نه . نباید اعتراف میکردم . آخر کدام نویسنده ی احمقی اینطور
گول شخصیت داستانش را می خورد ؟؟ مرا بگو که عاشق این شخصیت شده
بودم . زنی که خودم نوشته بودمش . همه چیزش را .فقط باید خل و چل می
نوشتمش . طوری که فقط زیبا باشد . پیش از آنکه جاقو گلویم را پاره کند داستان
را تمام می کنم . پایان . پایان . پایان . حالا باید از نو بنویسم . یادم باشد که این بار
باهوش نباشد لعنتی.
از من نپرسید کی هستم و از من نخواهید همان کس باقی بمانم ( میشل فوکو )