صدایی در کوچه . صدایی در خانه . داستانی کوتاه از نظام الدین مقدسی
از خیابان رد می شد و تازه وارد کوچه ی فرعی شده بود که صدایی شنید . لازم است گفته شود که در ابتدا فقط صدایی شنید و نه هیچ چیز دیگری . صدا با دیگر صداهایی که معمولا در خیابان یا کوجه ی شهری کوچک به گوش می رسد تفاوتی نداشت . حد اقل برای او که مردی با گوشهای سالم بود اینگونه بود . کفشی که به پا داشت به علت اینکه تازه خریده بود صدای جیر جیر اندکی می داد . البته وقتی در فضای بسته و خالی مثل یک راهرو که کاشی شده است و تعداد افرادی که آنجا هستند از دو نفر بیشتر نیستند و حرف نمیزنند شنیده می شد و در آن لحظه شنیده نمی شد . به راهش ادامه داد . چرا که همانطور که گفتیم فقط یک صدای معمولی شنیده بود . کمی جلوتر دوباره همان صدا را شنید . ولی تفاوتی که با اولی داشت این بود که قطع نشد و ادامه داشت . ادامه دار بودن صدا نظرش را جلب کرد . ایستاد و دید که از روبرو یک زن به سمتش می آید . ظاهر زن چندان آراسته نبود .شلوار جین . مانتو کوتاه . روسری شل و ول . همچنان ایستاد و به صدا گوش داد و در همان حین مراقب بود تا ببیند زن نیز صدا را می شنود یا نه و اگر می شنود نظرش جلب می شود و عکس العملش چیست ؟. زن نزدیکتر که شد سرش را بلند کرد و مردمک چشمهایش روی صورت مرد چرخید. انگار او را در یک لحظه مثل یک عکس اسکن کرد و دیگر نگاهش نکرد . به موازات او رسید و کمی جحلوتر ایستاد . حالا هر دو ایستاده بودند ولی چیزی نمی گفتند . فقط مرد به سمت زن برگشت و آهسته انگار بخواهد به خاطر مناسبتی خاص سکوت را رعایت کند سلام کرد . زن پاسخی نداد و به جای هر کار دیگری به سمت دیوار رفت و سرش را کجکی سمت دیوار گرفت . گره ی روسریش را با یک دست گرفته بود . چشمهایش را تنگ کرد . مرد به تقلید از او همان کار را کرد و سمت دیوار رفت . صدا همچنان ادامه داشت اما کم و زیاد می شد . مرد برگشت و کل کوچه را از نظر گذراند . ناگهان زن با صدای نه چندان آهسته ای چیزی گفت . مرد برگشت و دوباره سلام کرد . به زن طوری نگاه کرد یعنی نشنیدم . در آن نگاهش عذرخواهی هم بود . زن دوباره گفت : دنبال چی می گردی ؟ مرد گفت : در خانه . این صدا از کدوم خونه میاد . زن گفت : اون در . ده قدم برو جلو . و با هم ده یازده قدم جلو رفتند . در زرد رنگی بود . متوسط . فلزی و تقریبات رنگش کهنه بود . زن گفت : برو کنار . مرد به یاد زنش افتاد که هر وقت توی آشپزخانه کاری داشت چند بار از او می شنید که می گفت برو کنار . اگر یخچال را باز می کرد هم میگفت برو کنار . طوری که عصبی میشد و از آشپزخانه بیرون می آمد . ماهیت صدا هنوز مشخص نبود . برای همین مرد پرسید . به نظرتون صدای چیه ؟ زن که داشت به دقت صدا را از نزدیک در گوش میداد گفت : یکی داره گریه می کنه . مرد موبایلش از از جیب شلوارش بیرون آورد . زن گفت : چه کار میکنی ؟ مرد گفت : خب یک نفر گریه میکنه . توی خونه ی خودش . هنوز نمیدونم چه کار کنم . به نظرم با دوستم که روانشناسه مشورت کنم . چطوره ؟ زن گفت : که چی بشه . ول کن . کاش آیفنی چیزی داشت . در این وقت صدا بلندتر به گوش رسید . حالا فقط دو گزینه وجود داشت یا صدای بچه ای بود یا یک زن . چون هر دو صدا مثل هم شنیده می شوند . مرد گفت : در بزنم ؟. و برای انجام آنکار جلوتر آمد . زن عقب رفت و به او نگاه می کرد . مثل اینکه میخواست بعدا شهادت بدهد که مرد چه کار کرده است . مرد با کف دست چند بار به در کوبید . صدا قطع شد و بعد صدای پا آمد . پایی که نعلین پوشیده بود و خش خش روی زمین کشیده می شد . در باز شد . زنی بود با چشمهای قرمز . اول متوجه قرمزی چشمها شدند بعد متوجه قد زن که بلند بود . لاغر هم بود . دماغش را بالا کشید . چشمهایش را پاک کرد و گفت : چیه ؟ بفرمایید . مرد عقب رفت و فقط گفت سلام . زن توی کوچه رفت جلو و گفت : صدای گریه شنیدیم نگران شدیم . زن داخل خانه گفت : اوه . اوه را طوری تلفظ کرد که تاکید زیادی بر تعجبش بود . انگار اصلا گریه نکرده است . مرد گفت : درسته . زن در را کامل باز کرد و بعد رفت . آن دو وارد شدند .زن تنها بود . رفتد داخل و توی هال نشسیتند . خانه ی قشنگی بود . مرد دلش خواست بگوید از خانه ی خودش و زنش بزرگتر است . نگفت . زن گفت: نباید می اومدیم تو . مثل اینکه واسه دل خودش گریه می کرد. مرد گفت : نمیشناسیشون نه ؟ زن گفت نه . مرد گفت : کاش میشناختیم . ازش بپرسید چرا گریه می کرد . من از دوست روانشناسم یا دگرفتم . اینجوری درد دل می کنه . راحت میشه . زن گفت : از این راحت تر ؟ خونه به این قشنگی . ساعت روی دیوار رو ببین چقدر با کاغذ دیواری ست هست ؟ مرد دقیق نگاه کرد و گفت : کدوم کاغذ دیواری خانم . این رنگه . متری خداتومن رنگ می کنن . از صاحب خانه خبری نبود . بعد آٱمد . لباسش را عوض کرده بود . یک لباس یک تکه مثل حوله ی حمام اما بسیار نازک به رنگ صورتی پوشیده بود . روی مبل روبرویی نشست . بعد گفت : خب . نفس عممیقی کشید و خندید . مرد گفت : نباید مزاحممی شدیم . زن هم گفت : واقعا گریه می کردی ؟ صاحبخانه گفت: بله . گریه می کردم . مرد گفت : پس الان حالتون خوبه ؟ زن صاحبخانه گفت : البته . صداییی آمد . تیک تیک . تیک تیک . زن صاحبخانه دستش را روی زانو برد . لباسش را بالا کشید و بلند شد . دوباره پارچه لباس را ول داد .گفت : چایی آماده شد . زن گفت : بیخود آمدیم تو . خم شد و به مرد گفت شکمتو بده عقب . و در همان مسیر شکم مرد به داخل اتاقی که باز بود نگاه می کرد . در همان حال گفت : چرا تلوزیون رو گذاشته اونجا تو اتاق . مرد هم نگاه کرد و شکمش را به حالت اول برگرداتند . گفت : داره میاد . هر دو ساکت شدند . زن صاحبخانه سینی چای را روی میز عسلی گذاشت . کل میز شیشه ای بود .گفت : بفرمایید چای . بعد گفت : دلم گرفته بود . ((زنان با حرف زدن هم عشق و علاقه شان را نشان می دهند هم ناراحتی و استرسشان را، اصلا هم از این بابت ناراحت نمیشوند و بعد از آن حس آرامش میکنند و شاید اصلا نیازی نباشد که کسی مشکلشان را حل کند بنابراین بهتر است اینطور مواقع نیز همسران دنبال مشکل گشایی و دادن راه حل نباشند شاید تنها یک گوش شنوا کافی باشد که آنها را آرام کند.))برگرفته از کتاب تفاوت زنان و مردان میخواید بریم سر قبرش ؟ مرد یکه خورد و به زن نگاه کرد . با دکمه های پیراهنش بازی کرد . بعد کفش تمیزش را نگاه کرد . چرا که کف پایش داغ شده بود و مور مور میشد . زن گفت :" سر قبر کی ؟ زن صاحبخانه خندید و گفت : با من بیاین . چای بعدا میخوریم . مرد دید توی سینی بسکویی هم هست . همیشه به زنش میگفت توی سینی بسکوییت بزار . خریدم که بزاری تو سینی . زنش می گفت . اون واسه مهموناست. ولی هیچوقت مهمانی به خانه نیامده بود . مرد نگران بود که بسکوییتها تاریخشان بگذرد . گران خریده بود . ولی یادش نبود قیمتشان چقدر بود . فکر کرد و فکر کرد ولی یادش نیامد . صدای زن را شنید که گفت : زود باش دیگه . ببینیم کجا میره .. شما مردها فقط خوردنی و این چیزها میفهمید . زن صاحبخانه برگشت و گفت : نمیایید ؟. زن گفت : میخواد بسکوییت برداره . مرد راست ایستاد و گفت نه . خجالت کشسید و زیر چشمی به زن نگاه کرد . زن صاحباخانه بشقاب بسکوییت را برداشت و با خودش آورد . توی حیاط دو باغچه ی کوچک هم اندازه بود . زن رفت سمت یکی از آنها . لباسش توی روشنی نازکتر به نظر می رسید . مرد بسکوییت را گاز زد و فکر کرد ار این لباسها برای زنش خریده یا نه . یادش نیامد . ولی الان داشت فکر می کرد زن صاحبخانه چرا گریه می کرده و قبر چیست . قبر تازه بود . خاکش هنوز نرم بود . بیشتر از نیم متر نبود . زن نشست و با بغض گفت : نگاش کنین . همین پریروز بهش صبحونه دادم . شیر و خیلی چیزهای دیگه . غذای مخصوص خودش . آنها متوجه شدند که گربه ی شش ماهه ی خانم صاحبخانه مرده . مرد به کفشش نگاه کرد . زن گفت : پس یک گربه است . همین . مزاحمتون نمیشیم . ما نگران حال خودتون شدیم . احتمالا الان دیگه غصه نمیخورین . و رفت سمت در . مرد هم همین حرفها را زد و داشت میرفت که زن صاحبخانه ایستاد و گفت : کجا میرین . چای . برگشتند و روی مبلها نشستند و چای خوردند . زن صاحبخانه نخورد و گفت : اسم گربه ام جیشسی بود . مرد خندید و به سرفه افتاد . زن گفت : نخند . مرد نخندید ولی یک دستمال برداشت و به دهان وبینیش نزدیک کرد . گفت : اسمه دیگه . زن گفت : روی گربه ی خودش اسم گذاشته . تو گربه داری . مرد گفت : گربه ؟ نه . زنم نمیزاره حیوون و پرنده داشته باشیم . زن دوباره گفت : زن شما احتمالا فوبیا داره . زن صاحبخانه گفت : احتمالش زیاده . مرد گفت : فوبیا نداره . نمیترسه . مثلا اوایل ازدواجمون با هم رفتیم باغ وحش . اینجا نه . تو اطراف تهران . همه ی حیوونها بودن . اصلا نترسید . فقط گفت : بیچاره ها باید آزاد باشن . من بهش گفتم اینجا باغ وحشه و یک سوسمار را بهش نشان دادم و گفتم این مثلا توی ایران نیست . ببین اینجا نوشته . این سوسمار از آفریقا اومده . زنم گفت : به زور آوردنش . نه . نترسید . زن صاحبخانه گفت : چند سال پیش . مرد فکر کرد ولی یادش نیامد . زن گفت : زنت فوبیا نداشته . از وقتی سوسمار آفریقایی دیده ترس ورش داشته . و یک بسکوییت برداشت آن را تا نیمه توی استکان چای فرو برد وبعد توی دهان گذاشت . دوباره گفت : سوسمار جذابیت نداره . نمیشد یک گوزن بهش نشون بدی ؟ مرد گفت : بسکوییت رو توی چای میزنی ؟ اشتباهه . تمام ویتامینها رو از بین میبره. زن صاحبخانه به جلوخم شد . یک کوسن بزرگ روی زانویش گذاشته بود . صورتش را جلو آورده بود و دستهای سپیدش را جفت کرده بود گذاشته بود زیر چانه ی خوشگلش و بازوهیش به سینه ها چسپیده بودند . گفت : تو بسکوییت رو به خاطر چی میخوری ؟ مرد به او نگاه کرد و فکر کرد زنش هم میتواند اینطوری بنشیند ؟ البته که کوسن اینجوری همراه مبلشان نیست . بعد به زن نگاه کرد که لبخند میزد و دهانش میجنبید . گفت : اوه . نه . ولی اینکه بسکویت وارد چای کنی اشکال داره . زن صاحبخانه گفت : چه اشکالی ؟ چشمها را ریز کرده بود . انگار پرسیده بود تو چرا زنت را نمیکشی ؟ مرد حتی خواست به این سئوال پاسخ دهد و بگوید خب کشتن زنم اشکال دارد . گفت : من هم شنیدم دیگه . بسکوییت و چای نمیشه . مگر یه بسکوییت خاص . اسم اون بسکوییت یادم نیست .البته فقط برای صبحانه . زن صاحبخانه . گفت : بسکوییت رو برای لذتش بخور . زن هم گفت : آره . این رو خیبلی خوب گفتی . مرد حس کرد یک جمله ی فلسفی شنیده است . بعد گفت : وای وای وای . در همان حین نیم خیز شد و از نزدیک چهره ی زن صاحبخانه را نگاه می کرد . حالا ایستاد و خم شد . زن صاحبخانه چشمها را بست و گفت : میشه اینقدر نزدیک نشی ؟ مرد دوباره روی مبل نشست . با دهان باز به زن نگاه کرد و لاله ی گوشش را بین دو انگشت گرفته بود و کمی تکان داد . گفت : نداره . نیست . بریده شده . زن چیزی نگفت . روسریش را برداشت گذاشت روی مبل . موی کوتاه پسرانه ای داشت . مرد فکر کرد و خاطره ای از زنش یاد آمد ولی سعی کرد فراموش کند . زن و زن صاحبخانه بلند شدند و به سمت آشپزخانه رفتند . مرد گفت : من بیام ؟ زن صاحبخانه گریه می کرد . زن گفت : نه . کجا بیای ؟ طوری گفت انگار می خواستند او را طرد کنند .تنها بگذارند . ول کنند . مرد رفت سمت آشپزخانه . آنجا بزرگ و جا دار بود . وسایل گرانقیمت گذاشته بود . روی کاشی آشپزخانه راه رفت و به صدای جیر جیر کفشش گوش داد . دوباره راه رفت و گوش داد . آنقدر تکرار کرد که فهمید صدای کفشش تقریبا مثل صدای پرنده است و ترسید زنش کفش او را بیرون بیندازد و بگوید من از پرنده ها می ترسم . بعد رفت سمت یخچال . هیچکس نبود به او بگوید برو کنار . یخچال را باز کرد . میوه و شیرینی زیاد بود . پرتقال . موز . سیپ . کیوی . گوجه . پیاز . زنش همیشه پیاز را میگذاشت بیرون یخچال . دوغ . پنیر . سرکه . آبمیوه . دوباره آبمیوه . دوباره آبمیوه پاکتی . شیشه ای . چند تا بستنی لیوانی پسته ای . چند تا بستنی لیوانی خامه ای . چند تا بستنی لیوانی ساده . چند تا بستنی فالوده که قاطی هم بود و رنگ های مختلف داشت . در یخچال از داخل دوباره پر بود از شیشه آب . شیشه آب معدنی البرز. آب معدنی های دیگر . آب معدنی سبلان . آب معدنی سیلان . آب معدنی اورست . پپسی . پپسی قوطی . و چند تا لیوان . میوه برداشت و چند تا کیوی و یک بستنی پسته ای . . رفت سمت ظرفشویی و از بالای ظرفشویی توی قفسه ی فلزی بشقاب بزرگی برداشت که چینی بود . کسی نبود به او بگوید برو کنار . عمدا طولش داد ببیند کسی می آید بگوید برو کنار ؟ نبود . دوباره رفت سمت میز غذاخوری وسط آشپزخانه . روی صندلی شق و رق نشست که حس کرد زیادی خشک و سفت است و قسمت پشتی آن راست راست بود .فلزی بود . چوبی نبود . نوع فلز را نمی دانست .. آنجا هم کسی نبود بگوید برو کنار . بشقاب را گذاشت جلو خودش و شروع کرد گاز زدن میوه ها . چاقو یادش رفته بود . بلند شد رفت چاقو بیاورد . صدای پرنده وار کفشش بلند شد . دوباره نشست و میوه خهورد و بستنی خورد و از توی یخچجال آب خورد . و آنقدر وسط آشپزخانه راه رفت که خسته شد . بشقاب را برداشت و مانده ی میوه ها را ریخت توی سطل . همانجا بود که خشکش زد .یک چیزی توی سطل بود . خش خش می کرد . حیوانی چیزی بود . نگاه کرد . ترسیده بود . یک مار ته سطل خوابیده بود . بزرگ بود . زیر خرواری از آشعال قسمتی از بدنش دیده می شد که عبور می کرد و صدای خشششششششششششش می داد . مرد عقب رفت و کفشهایش صدای پرنده داد . صدای خشششششششششششششششششش بیشتر شد . مرد پاهایش را آهسته روی زمین گذاشت . ولی صدای پرنده از کفشهایش می آمد . صدای حرکت مار تند تر شد . صدای خششششششششش بیشتر شد . و تبدیل به صدای دیگری شد . حالا صدا فس گونه بود . فسسسسسسسسسسسسسس . فسسسسسسسسس . مرد تند بیرون رفت وکفشش صدای پرنده داد و صدای فسسسس خیلی بلند شد . در را پشت سرش بست و تند دوید طرف هال . دهانش از ترس خشک شده بود . طعم میوه ها توی دهانش بود ولی حس نمی شد . طعم میوه ی پرتقال و کیوی و طعم پسته و طعم بستنی . همه این طعم ها روی زبانش و روی دندانها و لثه هایش بالا پایین می شدند و نمیدانستند چه کار کنند . طعم پسته روی زبان بود . به گوشه ی زبان منتقل شد و با طعم کیوی که برخورد کرد خیلی بدش آمد . طعم کیوی سلام کرد و لی طعم بستنی و پسته جواب ندادند . طعم پرتقال جواب داد . زبان و دهان و لثه های مرد صحنه ی کینه ورزیهای طعم ها شده بود . طعم پرتقال از همه ساکت تر و مودبتر بود . طعم پسته ای که قبلا روی بستنی بود به شدت عصبانی بود . طعم کیوی هم عصبانی بود . انگار آنها هم فهمیده بودند آن بیرون دارد اتفاقی می افتد . وقتی مرد شروع کرد به حرف زدن سردشان شد و وقتی مرد آب خورد همه شان رفتند . معلوم نشد کجا رفتند ولی دیگر هیچ طعمی ناراحت یا خوشحال نبود . هیچ حسی وجود نداشت . اصلا هیچی وجود نداشت . مثل اول قصه های کودکی . یکی بود یکی نبود . مرد توی حیاط دنبال آنها گشت . نبودند . رفت طرف باغچه . قبر گربه را نگاه کرد . همانجا ایستاده بود . تپش قلبش زیاد شده بود . خم شد و دستهایش را روی زانوها گذاشت و می توانست زمین را ببیند . روی کاشی حیاط یک مورچه راه می رفت . احساس خستگی کرد . با خودش گفت نباید میرفتم آشپزخانه . صدای در حیاط آمد . زن و زن صاحبخانه وارد شدند . بدون روسری . زن به مرد اشاره کرد و لبخند زد . پشت سر زن صاحبخانه با دست به مرد اشاره ای کرد ولی مرد نفهمید موضوع چیست . زن صاحبخانه توی دستش یک پلاستیک بود . موهای آشفته بودند . مرد فکر کرد .امکان ندارد با این سر و وضع رفته باشد خرید . زن هم روسری نداشت . موی پسرانه اش مرد را به یاد کارمندان اداره ی برق انداخت . لازم است کارمند اداره برق موهایش را کوتاه کند . چرا که لازم میشود کلاه ایمنی سرش بگذارد و این حرفها . از لحاظ روانی زنی که موی کوتاه پسرانه دوست دارد احتمالا مشکلات روانی زیادی دارد . اینطور زنها خجالتی هستند و میترسند و به مردها حسادت می کنند و از مردها بدشان می آید ولی به شدت دوست دارند هنگام رفتارهای زناشویی مرد باشند و نه زن . چنین زنها و دخترانی 8 در صد کل جمعیت جهان را تشکیل می دهند . آنها معمولا صدای دو رگه دارند متمایل به صدای زنانه . ... ((محققان میگویند صاحبان موهای کوتاه، آدمهای محافظهکاری هستند که میتوانند خودشان را با محیط اطرافشان تطبیق دهند. البته آنها معتقدند موهای بیش از حد کوتاه میتواند تمایل افراد به ورزش کردن یا کارهای نظامی را نشان دهد یا از بیماری فرد خبر دهد. چراکه در این سه گروه، افراد ترجیح میدهند موهایی کوتاه داشته باشند. پس اگر فردی با موهای کوتاه را دیدید، اول در شیوه زندگی و شرایطش به دنبال دلیل انتخاب این مدل بگردید و بعد برچسب محافظهکار بودن را روی او بچسبانید.))نقل قول از کتاب شخصیت های زنانه با توجه به ظاهر آنها . نوشته ی موریس آیکار . صفحه ی 211 . نشر گوتنبرگ زن صاحبخانه به مرد گفت : چته ؟ لبات خشک خشک شده . نفس نفس میزنی . چته ؟ بعد به پشت سرش نگاه کرد و به زن گفت چشه . زن آمد جلو و مرد را ورانداز کرد . همه ی مشکل این بود که مرد حرف نمیزد ساکت بود . طعم های توی دهانش هم همین مشکل را داشتند . وقتی دهان بسته باشد و ترس هم بر بدن حاکم باشد هورمونهایی در مغزترشح می شود که باعث کرختی بدن شده و خستگی بیشتر می شود و در نتیجه حرکت خون تند می شود و هر وقت خون خیلی تند تند تند رفت و آمد می کند روند طبیعی بدن از کار می افتد . در چنین لحظه ای می بایست یا خیلی سریع به پزشک مراجعه شود یا اینکه فرد بیمار آب بنوشد و حرف بزند . هر چند حرف نامربوط . لطفا اگر فحش داد ناراحت نشوید . در هر سال دو ملیارد بار این اتفاق برای کل جمعیت زمین اتفاق می افتد . هیچکدام به مرگ منجر نشده است . زن یک آب معدنی کوچک یخ به سمت مرد گرفت و گفت آب بخور. مرد نشست . انگار ناگهان فروپاشیده شده باشد . انگار همه چیز برایش تمام شده باشد . انگار زنش به او گفته باشد بتمرگ . بشین / گفته باشد با این کفشهات اینقدر توی آشپزخونه راه نرو .گفته باشد کاش بمیری از دستت راحت بشم . گفته باشد تو یک گربه ی شش ماهه هستی زیر خاک خاک خاک خاک آب خورد . خیلی تشنه اش بود . اصلا نفهمید چرا اینقدر تشنه است . نفس نفس زد و خندید . بلند و ظرف آب معدنی توی دستش بود و کف دستش را یخ میب کرد . . گفت : - رفتید خرید ؟ با این سر و وضع ؟ فکر نکردید که .... بقیه جمله را نگفت یا اصلا بلد نبود بگوید . آخرش دستش را در هوا تکان داد بعد همان دست را گذاشت پشت کمرش و گفت : خیلی راه رفتم . زن گفت مگه چیه و پشت سر زن صاحبخانه داخل خانه شد . روی مبل نشستند . مرد هم پشت سرشان می آمد . خرید را گذاشتند روی میز عسلی . زن صاحبخانه گفت : - سوپری همینجاست مگه ندیدی ؟ تازه صاحبش یه زنه . مغازش مال خودمه . یعنی ساختمونش . دادم اجاره . خونه های دور و بر هم مال منه . دادم اجاره . مرد فکر کرد کاش خونه ی او هم اینطرف بود . زن پرسید : - اینهمه پول ؟ خدای من - آره م پولدارم . اینها مال پدرم بود . پدرم تصادف کرد . مادرم تو بچگی مرد . خب . بی خیال . خم شد تا از پلاستیک خریدها را بیرون بیاورد . مرد را دیدند که دم دربسته ی آشپزخانه ایستاده است . بعد عقب آمد . زن گفت : کی در رو بسته ؟ زن صاحبخانه راست نشست و گردن لختش را درازکرد و به مرد نگاه گرد . مرد نزدیک شد .روی زانو نشست و همه ی اطراف را نگاه کرد . گفت : مراقب باشید . یه مار تو آشپزخونه است . اینجا که نمیبینمش . فس فس میکرد .. خودم دیدمش . بزرگ بود . زن صاحبخانه با تعجب نگاهش کرد . زن گفت : امکان نداره . یعنی تو از مار نمیترسی ؟ نگاش می کنی ؟ مرد گفت ترسیده بودم و اومدم توی حیاط . زن گفت کجا دقیقا ؟و موهایش را پس زد و دسها را گذاشت ژشت گردنش روی موها . انگار می ترسید موهایش بروند و تبدیل به مار شوند . مرد گفت : توی سطل آشغالی . ته سطل آشغالی خوابیده بود . کفشهاتون رو در نیارید و ناگهان به یاد کفش خودش افتاد . گفت : صبر کنین . شروع کرد راه رفتن . ولی کفشش جیر جیر نمی کرد . ایستاد و گفت : باید این موکت رو برداریم . وگرنه کفشم صدا نمیده . زنها به هم نگاه کردن . زن صاحبخانه مخالفت کرد. چرا که خسته بود . روی مبل طوری تکیه داده بودانگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و اصلا مار هیچوقت وجود نداشته است . مرد فکر کرد حرفم را باور نکرده . بعد گفت : ببینمت . و نزدیک شد . خم شد وبه گوش زن صاحبخانه نگاه کرد. گفت : - این موضوعش چیه . داستانش چیه . اگر نمیخوای نگو . - داستان نداره . اینطوری بوده از اول - اینطوری نبوده مشخصه - به تو چه . زن صاحبخانه موهایش را پس زد و دوباره گفت : به تو چه . تو یک دروغگویی . به من نشون بده مار اینجاست . به گوش من چه کارداری دروغگو . مگه نگفتی زن داری . زن هم بلند شد و گفت: مار کجاست . و دوباره گفت : زن داری درسته ؟ مرد گفت خب آره . زن دارم . الان خونه است . به من گفته تا شب باهام قهره . من هم تا شب نمیرم خونه . اصلا فکر کنم تا فردا هم نرم خونه . کاری میکنم دلتنگم بشه خودش زنگ بزنه . موبایلم واسه همین همراهمه . زن گفت : چه کارش کردی قهر کرده ؟ مرد گفت : هیچی دیگه . مثل همیشه . در یخچال رو باز کردم . یادم رفت ببندم . زنها خندیدند . مرد گفت : حالا موضوع گوش شما چیه . پیله نمی کنم ولی فقط برام سئواله . بعد از اینکه گوش ایشون رو دیدم با هم رفتین بیرون . گفتین تو نیا . داستان چیه ؟ زن گفت بیا بشین . مرد مبلها را دور زد و بعد سر جال اولش نشست . روی میز عسلی پنیر و سوسیس بود . پنیر را توی یخچال دیده بود ؟؟ یادش نیامد . زن گفت : - گربهه یا همون جیشششنی دیوانه شده بوده . هر روز صبح اونجای ایشون رو لیس میزده یعنی لاله ی گوش ایشون رو نوازش می کرده و ایشون اینجوری از خواب بیدار میشده . زن صاحبخانه گفت : آره و ولی دیروز صبح اینجا رو گاز گرفت . خیلی وحشیانه . کنده شد . اتاق خوابم خونیه . رو همه جا . در این هنگام گوش ناقص خود را نشان داد . زن گفت : - متاسفم - متاسف نباش . آخه باعث شد عصبانی بشم - چی بشی ؟ - خب عصبانی شدم و اونقدر با اووتوی لعنتی زدم رو کمرش که له شد . بعد پشیمون شدم . بغض کرد و بعد به گریه افتاد . مرد دلش خواست بغلش کند .بغلش کند بگوید اشکال نداره . یک گربه ی دیگر می خریم . یا بخر . یا برات هدیه می دم . نمی دانست کدام جمله درست تر است . زن رفت بالای سرش و او را از پشت بغل کرد . سرشان کنار هم بود و مبل میلرزید . زن چند بار زن صاحبخانه را از روی لپها و گردن بوسید و یک چیزهایی گفت . مرد خجالت کشید . بلند شد و آمد بیرون . آب معدنی را جا گذاشته بود . صدای پچ پچ دو زن می آمد و رفت توی حیاط . دور زد و دیوار آشپزخانه را نگاه کرد . پنجره ی بزرگ را نگاه کرد . نزدیک شد . مشبک بود و داخل دیده نمی شد .فکر کرد مار لعنتی . مار لعنتی . کجاست الان . با نا امیدی به هواکش آشپزخانه نگاه کرد . بعد رفت سمت قبر گربه و نگاهش کرد . با خودش گفت : بیچاره ی احمق . چرا گوشش رو خوردی ؟ فکر کرد شاید نخورده باشه . به له شدن گربه توسط کف سنگین و صاف اتو فکر کرد وبدنش مور مور شد . ستون فقراتش درد گرفت . احتمالا ستون فقرات گربه موقع شکسته شدن درد زیادی داشته . زن وحشی . زن پولدار وحشی بی انصاف . ((برای درمان شکستگی استخوان گربه باید به دامپزشک مراجعه کنیم. ولی برای پیش گیری از شکستگی، باید برنامه ریزی کنیم که یک گربه در روز چقدر باید بخوابد و چقدر باید نشسته یا ایستاده باشد. اگر از قبل پیشگیری کنیم، هیچ یک از این اتفاق ها نمی افتد و ما و گربه هایمان می توانیم با خیال راحت زندگی کنیم بدون اینکه مشکلاتی در بدن گربه مان پیش بیاید که بخواهیم کلی پول خرج دکتر دام پزشک کنیم. اگر این پیشگیری ها را انجام ندهیم، حتما شکستگی استخوان گربه رخ می دهد. در ادامه با ما همراه باشید تا بتوانید بیشتر درباره شکستگی استخوان گربه ها بدانید.)) نقل قول از کتاب نجات گربه ها از کمر درد . نوشته ی تام شین . مرد داشت فکر می کرد اگر گربه ای داشته باشند و لاله ی گوش زنش را گاز بگیرد . آیا او را خواهد کشت ؟ اگر زنش به گربه حمله کرد از گربه دفاع خواهد کرد ؟ حتما از گربه دفاع می کنم . چون گربه هیچوقت مانع رفتن من به سمت یخچال آشپزخانه نمیشود و با اطمینان می توان گفت هیچوقت هم نمی گوید برو کنار . به داخل برگشت و گفت یک راه حل پیدا کرده . ولی زن و زن صاحبخانه آنجا نبودند . نگاه کرد و وحشت کرد . در آشپزخانه باز بود . تند دوید سمت آشپزخانه . هر دو زن یکی با موهای بلند ودیگری با موهای کوتاه روی کاشیها افتاده بودند و مایعی سفید رنگ از دهانشان خارج می شد . دو قدم جلو رفت . ولی صدای جیر جیر کفشش بلند شد و یک صدای فشش شنید . مار به سرعت به طرفش می آمد . دوید و دوید و تند دوید و از خانه خارج شد و از در حیاط خارج شد و از کوچه گذشت . وقتی دور شد ایستاد . نفس نفس میزد . دهان و گلویش خشک بود . دستش میلرزید . نشست و گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید . در همان حین با ترس به سمت آن خانه نگاه می کرد . شماره ای گرفت : الو الو . زنی آنطرف توی گوشی تند تند چیزی گفت و مرد درباره ی دو زن و مار و گربه ویخچال و آب معدنی و همه چیز گفت . صدای زنانه از او خواست آرام باشد . نفس عمیق بکشد وآدرس بدهد . سریع آدرس بدهد . ولی مرد نمیدانست کجاست . آدرس بلد نبود . مغزش کار نمی کرد . فکر کرد زنش همیشه به او می گوید تو مغزت کار نمی کنه . گفت : آدرس رو نمیدونم . صدای زنانه گفت اول کوچه یک شماره هست . گوشی در دست دوید سمت اول کوچه . کفشش صدای جیر جیر می داد . از کفشش متنفر شد . شماره را دید . اسم کوچه را هم دید . اسم کوچه را گفت : کوچه ی دامغانی . شماره ی هشت . صدای زنانه گفت همانجا باشید تا آمبولانس بیاد .حتما همونجا بمونید . گوشی قطع شد . مرد کمی ایستاد. بعد تند تند دور شد . فکر کرد چه کار کنم ؟ مراقب بود صدای کفشش بلند نشود . پس آهسته تر دور شد و دور شد ....
از من نپرسید کی هستم و از من نخواهید همان کس باقی بمانم ( میشل فوکو )