جشنی برای من / داستانی کوتاه از نظام الدین مقدسی

 

صف کوتاه بلیط کوتاه تر شد . می خواستم فیلمی ببینم . یا بهتر است بگویم دنبال جایی تاریک می گشتم که کمی تنقلات بخورم و بخوابم . این کارها به نظرم خودش نوعی ایجاد نظم در حواس است . حواس آدم سر جایش می آید . جهان سومی بودن راهکارهای خودش را دارد . هر چه از این همه هنرمند و روانشناس خارجی شنیدیم بس است . نوبت من که رسید پول دادم و بلیطم را گرفتم . فروشنده مرد کوتاه قدی بود که هر بار نگاهم می کرد و لبخندی می زد . لبخندش تحقیر آمیز بود . بهتر است فراموش کنم . خیلی چیزها هست که نمی شود فراموش کرد  . اتفاقی که افتاد دم در سینما نبود . موقع خروج هم نبود . درست وسط اکران فیلم بود . یک سگ چنان تند می دوید که من نتوانستم جریان تند خون در رگها و تپش قلبم را مهار کنم . نشستم . برای اولین بار خیلی جدی نشستم و چشم دوختم به جلو . سگ نباید می ایستاد . انگار از همان لحظه تمام سرنوشت آینده ام به دویدن سگ در پرده ی سینما وابسته شده بود . سگ از روی چیزی پرید . یک شکارچی وارد فیلم شد . دوربین رویش زوم کرد . از چهره اش معلوم بود که شکارچی خوبی است . اما من در هیچ فیلم دیگری او را ندیده بودم . پس حتما خوب شلیک نمی کند . معروف نیست . این بازیگرها را می آورند و اسلحه ای قلابی دستشان می دهند . اینها سیاهی لشکر هستند . ولی دوربین روی تفنگش زوم کرده بود . سگ دور شده بود . اسلحه را به طرفش گرفت . من جدی تر نشستم . آجیل و تنقلات را گذاشته بودم صندلی کناری . سینما خالی بود . چند نفر پشت سرم نشسته بودند . ردیف صندلی آنها دور بود . حتما آنها سگ را به اندازه ی من نمی دیدند . شلیک اول و دم . دوربین رفت جلو و سگ را نشان داد که هنوز می دوید . زبانش بیرون بود . انگار همه را مسخره می کرد . ایستادم و شروع کردم تشویق کردن . با صدای بلند فریاد زدم . آرزوی پیروزی برایش کردم و چند بار مشتم را به هوای خالی کوبیدم . در همین لحظه ها فیلم تمام شد . در حالی که سرنوشت سگ نامعلوم بود و شکارچی خود را خم کرده بود و آهسته رد می شد فیلم تمام شد  . چراغها سالن یکی یکی روشن شدند . نگاه که کردم چند نفری تماشایم می کردند . آنها از در خروجی بیرون رفتند . نشستم و کمی آرام گرفتم . در همین حال همان مرد فروشنده ی بلیط آمد تو و کنار من نشست . دست کرد و مقداری تنقلات برداشت . گفت :

- هیجان زده شدی ؟

- یه کم .

- برای چی ؟ تو که همش می خوابیدی . هر بار باید میومدم بیدارت می کردم به زور.

- ایندفغه نمیدونم چی شد . یک سگ بود توی فیلم که عجیب می دوید .

پوست تخمه را تف کرد و گفت :

- سیگار داری؟

- دارم . ولی....

- بیا دود کنیم . این خودش جشنه . میبینی ؟ تو بیداری پسر . باید جشن گرفت .

با هم سیگار دود کردیم . حتی فندک مرا چند بار خاموش روشن کرد . بدن کوچکش کامل توی صندلی میررفت . خندیدم . واقعا شاد بودم . گفت :

- خیلی وقته میای اینجا . این فیلم رو حد اقل بیست بار دیده بودی .

- نه امکان نداره .

- اون سگ همینجور می دوید .بیست بار درسته.

از لحن حرف زدنش خوشم نیامد . ساکت بودم . او چه می خواست ؟ میخواست من اعتراف کنم که هر بار خواب بودم ؟ این دروغها در مورد فیلم به همین خاطر بود ؟

- من خواب بودم یا نه پول بلیط را داده ام . نداده ام ؟

- آره . ولی بین . خودت هم می ونی که ماجرا همین نیست .

- چه ماجرایی؟

- ماجرای بیدار موندنت . ببین تو الان شاد و سرحال شدی . هیچ وقت اینطوری بودی جانم ؟

- نه . خب . اتفاقیه.

- نه اتفاقی نیست . میخوای فیلم رو دوباره ببینیم ؟ سگ تیر می خوره . اونچه تو دیدی فیلم واقعی نبود . ما اینجوری نشون دادیم .

-   نمی فهمم . ممکن نیست . بهتره من برم .

- نمی شه . اینجا خیلیی ها شاکی شدن . به خاطر تو . تو میخوای سگ همیشه به دویدن ادامه بده ؟

- البته . ادامه می ده . و اون شکارچی مسخره ...

صدایی پشت سرم گفت : خفه شو . و صدای دیگری و چند صدای دیگر . برگشتم . چند نفری ایستاده بودند و نگاهم می کردند . انگار چیزی مهم گم کرده باشند و به من مظنون باشند . گفتم :

- چی میگن ؟ با من بودن ؟

- آره جانم . طرفداران شکارچی فیلم .

ایستادم و رو به آنها در حالی که مرد قد کوتاه می خندید گفتم :

- اون نتونست سگ رو بزنه . سگ خیلی تند می رفت . این یک واقعیته که باید بپذیریم دوستان .

- ولی تو نمی تونی بگی واقعیت کدام بود .

-  شما هم فیلم رو دیدید . واقعیت همین بود .

- پس اون نوزده بار قبلی الکی بود ؟ همه ی ما می دونیم که کلکی تو کاره .

مرد قد کوتاه از صندلی پرت شد بیرون و با عصبانیت رو به آنهاداد زد:

- اینطوری نمیشه ادامه داد . به سینما نمیشه تهمت زد . کدوم کلک ؟واقعیت در حال تغییره . شکارچی بعد از نوزده بار واقعا خسته بود . ما نمیتونیم وادارش کنیم شلیک نه . خسته است.

آنها سر و صدا کردند و مقداری جلوتر آمدند . من دستها را به هم کوبیدم و گفتم : درست گفت .

 

الف قداستی, [28.10.18 01:31]

یکی از آنها جلوتر آمد . بوی قهوه  می داد و سیگار . گفت :

- چرا میخوای قانون طبیعت رو به هم بزنی پسر .

- یعنی چه ؟ کدوم قانون ؟ خیلی مسخره است .

مرد قد کوتاه کنار من ایستاد . یقه اش را درست کرد . انگشت اشاره اش را با تهدید به طرف مردی گرفت که بوی قهوه می داد :

- این پسر شکارچی رو دوست نداره . من براش جشن گرفتم . میفهمی؟ بگذار این یک بار پیروز بشه . همیشه شماها . بله شماها با این قانون داروینی این بچه ها رو هر جا دیدین له کردین . حتی اگر بتونین تکه تکه اش می کنین .

- قانون قانونه

- یعنی نباید یک بار واقعیت به خاطرش تغییر کنه ؟

- اونوقت همه چی به هم میخوره . ببین . هنوز داره احساس زنده بودن می کنه . هنوز دویدن اون سگ تو خونش و تو ذهنش جریان داره .

- خب که چی ؟

- باید بخوابه . هر بار که اومد اینجا بخوابه فهمیدی ؟ یا واقعیت رو بپذیره یا بخوابه .

- چطوره بمیره ؟ ها .

مرد قد کوتاه عصبانی تر شده بود . من جلو پریدم . یقه ی مردی که هنوز بوی قهوه می داد را گرفتم .

- من باید بخوابم نه ؟ و شما همیشه فیلم رو ببینید ؟

مرد دستم را گرفت . آرام بود . برعکس چیزی که فکر می کردم خشن نبود . حتی تحقیرم نکرد.

- ببین پسر واسه خودت می گیم . این آقا با تغییر واقعیت برای تو کل دنیا رو درگیر می کنه . اصلا بیا بشین . سیگار داری؟

حالا ما سه نفر نشسته بودیم . بقیه رفتند . پوست تخمه تف می شد . دود سیگار کم کم همه جا را می گرفت . اما حرفهایمان ادامه داشت . مرد قد کوتاه به هیچ کداممان نگاه نمی کرد . به نظرم نمی خواست داوری کند . او فهمیده بود که خودم می توانم پاسخ بدهم و از واقعیتم دفاع کنم . مرد بو قهوه ای گفت :

- سگ خیلی تند می دوید . این کاملا درسته .

من گفتم :

- و شکارچی اصلا کارش رو بلد نبود

- این هم درسته . ولی واقعیت رو نمیشه تغییر داد . فقط باید به اون عادت کرد . شکارچی بالاخره سگ رو میکشه .

- برای چی ؟ آخه من خودم ...

- حالا بهتره جشنتو خراب نکنی پسر . ولی عادت کن . مثل هر بار . وقتی اومدی اینجا بخواب . استراحت کن . نبین . نه سگ نه شکارچی

- ولی مطمئن نیستم بتونم.

- باید بتونی . به خاطر دیگران . پدر و مادرت . کل دنیا . قانون رو تغییر نده . همه چی بهم میخوره.

مرد قد کوتاه ایستد . بعد آرام به  طرفم خم شد . نگاهم کرد . انگار می خواست مطمئن شود صدمه ای ندیده ام . آنوقت به طرف مردی که بوی قهوه می داد  چشمک زد . مرد دستش را دور گردنم انداخت . مرد قد کوتاه نیز کنارم نشست . هر دو کمی گریه کردند . سیگارشان را خاموش کردند . گریه های واقعی . بغض کردم . در حالی که به پرده ی سینما چشم دوخته بودم به نظر می رسید که سگ نگاه مایوسانه ای به من کرده باشد . نگاهی که لابد کم کم متوجه می شدم . دست هر دوی آنها عقب رفت . جشن  من تمام شده بود .

 

 

نهنگ هم اشتباه می کند .. داستانی کوتاه از نظام الدین مقدسی

سرعت کم شد و بعد تعادل دوچرخه به هم می خورد . از پشت سرش نمی شد جلو را ببینم . ترک کوتاه دوچرخه ناچارم کرده بود خودم را بیندازم روی کمرش.می گفت : نگاه کن مهشید . نگاه کردم . ندیدم . حالا ایستاده بودیم و دوچرخه تقریبا چپه شده بود سمت راستمان . بابک بی توجه به من به طرف نرده ها رفت . اول چند پلیس ساحل را دیدم که می دویدند . بعد دیدمشان . چند نهنگ خیلی بزرگ توی ساحل بودند . انگار دریا عقب نشینی کرده باشد و آنها بی خبر جا مانده باشند . دستم روی نرده ها بود . غروب بود . رنگ دریا به زدی و سرخی می زد . هم قشنگ بود هم نه . دست دور گردنم انداخت . سرد بود کف دستش که روی گونه ی چپ من هی میچسپید و ول می کرد . گفتم : حالا چی میشه؟

- هیچی .

صدای بوق ماشین آمد . نگاه کردم . یک ماشین پراید با علامت نور چرخان بالایش . مثل ماشین پلیسها . راننده ی لاغر اندام اشاره کرد به دوچرخه . بابک رفت دوچرخه را آورد همانجا کنار نرده .تکیه داد و امتحان کرد که نیفتد . یک ماشین بزرگ پشت سرش بود . خیلی آهسته رد شدند . پر سر و صدا . یکی دو تا از پلیس ها سیگار می کشیدند . کفشهای ساق بلند پوشیده بودند. همه جایشان برق میزد . مثل کسانی که سزما خورده اند ماسک سفیدی روی بینیشان بود .عکاسی هم تلو تلو خورد ورفت توی ساحل . بلند گو صدای جیغی داد . بابک دو تا گوش مرا محکم چسپید . کف دستهای پهنش جلو صدا را گرفته بود . گفتم : بردار بردار . برداشت . صدای مردانه ای گفت : لطفا از آب بیرون بیایید . اگر زیاد دور شده اید قایقهای ساحلی .. دوباره گوشها را گرفت . دهانش از خنده باز شد و دستها را برداشت . دوست داشت اینطوری عصبی شوم . عصبانیتم را دوست داشت . با نازنین هم این کارها را کرده بود ؟. گفتم :

- همیشه اینجوری میشه؟

- نه . شاید سالی یک بار اینها خودکشی می کنند . اسمش را گذاشته اند خودکشی نهنگها . ولی نه . این یک تعادل جمعیته.

- تعادل چی ؟

- هیچی .

وقتی اینطوری می گفت هیچی بدم می آمد . عصبانیتم واقعی می شد . انگار مرا جدی نمی گرفت . تنها جایی که با من جدی بود وقتی بود که ساکت بودم ..پیاده رفتیم .جمعیت زیادی جمع شده بودند . پلیسها و چند کارگر افغانی گودال بزرگی کندند . ماشین بزرگ توی گودال ایستاد تا همتراز نهنگها شود . داشتند سعی می کردند آنها را بار بزنند . یکی از پلیسها عصبانی بود . توی بیسیم سر و صدا می کرد . باد نمی آمد . دستم را گرفت و کشید طرف خودش . بعد نگاهم کرد و گفت  روسریم را محکم کنم . همیشه در هر جمعی این را می گفت . بی خنده . بدون شوخی . ناگهان تبدیل می شدم به یک چیز جدی . یک ظرفی که ممکن بود بشکند و باید خیلی مواظبش باشند .بلندگو دوباره گفت لطفا با موبایل یا دوربین فیلم و عکس نگیرید . خنده ام گرفت . هر کسی آمده بود آنجا تفریح دوربین داشت . از آن خارجیها . داشتند با جدیت یک کارگردان سینما فیلم می گرفتند . بابک گفت : بیا . تند بیا .

دستم را گرفته بود . بر گشتیم روی آسفالت و سیمان و اینها . سرش پایین بود . به یک مغازه چای خوری کوچگ رسیدیم . یک زن موبور بهم تنه زد . برگشتم نگاهش کنم. او نبود . چهره اش را ندیده ام ولی اطمینان داشتم او نیست .با اینهمه بدنم گر گرفت . همه جایم حتی ساق پاها مورمور کرد . نشستیم دور میز گرد . چهاتا صندلی پلاستیکی داشت . چای را مرد سیاه چرده آورد . آنمرتبه یعنی چهار پنج ماه پیش هم آمدیم اینجا . مرد سلام کرد . جواب دادم . بعد گفتم قهوه می خورم . بابک دست تکان داد . مرد کمی معطل کرد . یقه اش زیادی باز بود . رفت . بابک گفت :

- همه اش تبلیغاته عزیزم . می نویسند قهوه و نسکافه . ولی فقط چای داره.

- حالا شاید داشت

- شاید . ولی تو یک چیزیت هست .

- آره . یک چیزیم هست .

بابک صندلیش را عقب زد و ایستاد . به پسربچه ای که بادبادکهای زیادی توی گاری داشت و می رفت گفت که دوچرخه را ببرد تحویل دهد . دوباره نشست . چای خوردیم .

- گفتم که مهشید . دیگه نیست . فکر کن مثل اون نهنگها مرده . نیست .

- نمیتونم بابک . یک کاری کن فراموش کنم . اینطوری نمیشه.

سینی چای را یک وری گذاشت .آرنجها تکیه به میز نگاهم کرد. من حواسم به روسریم بود . تاریکی هوا همه جا نشت می کرد . خودش را جلو کشید . دستهایش را به دستم رساند و فشار داد . قوی بود بابک . ولی کاش فقط برای من قوی بود . نه برای آن زن لعنتی . اسمش نازنین بود . اسمش توی شناسنامه بابک هم بود . الان هم بود . چسپیده بود به بابک . چرا هر وقت دستم را فشار می داد به یادش می افتادم ؟ گفت :

- نمی گم مرده . خودت هم میدونی این درست نیست . اینکه به خاطر خودمون از مردن کسی خوشمان بیاید .

- فقط هنوز طلاق ندادی . میدونی ؟ این منو ...

صدایم توی هیاهو گم شد . چراغهای خیلی پرنوری توی ساحل روشن شد . همه دویدند سمت نرده ها . من بلند شدم که بابک گفت بشین . جدی گفت . خیلی مردانه . وقتی اینطوری می شود خوب است. صدای محکمی دارد که به جای ترس دلم را قرص نگه می دارد .بلندگو هم چیزی می گفت. از مهمانهای خارجی . کشتی های خارجی . لزوم حضور پرسنل ساحل . بابک مرد سیاه چرده ا صدا زد : صادق

صادق آمد .سیگار می کشید . دستش را تکان داد برای زنی که آدرس می پرسید . انگار می خواست برگردد طرف خروجی . توی تاریکی گم شده بود . بابک با صادق حرفهایی زد .نشست . من هنوز فکر نازنین بودم . دوست داشتم بابک جوابم را بدهد . بعدش هر چه می خواهد گوشهایم را محکم بگیرد . با کف دستهای بزرگش . یا از روسریم ایراد بگیرد . گفت :

-  پلاک داشتند .

- پلاک ؟ خب . ولی اون نورها چیه .

- پلیس روسیه از راه آبی اومده . کشتیهاشون الان اونجاست .

- یعنی نهنگهای مرده هم مال ما نیستن؟

- نه که نیستند مهشید . خودمون که پلاک نمیزنیم به این مادرمرده ها .

حالا تاریکی بیشتر شد . چند چراغ روشن بود . ولی چهره ی بابک نیمه پنهان بود . درست مثل قلبش . نمی دانستم نیمه ی دیگرش کجاست . پیش نازنین ؟

داشت حرف می زد . صدایش گرم و خسته بود . انگار این حرفها را خیلی وقت است از حفظ کرده باشد . برای هر دختر یا زنی خوانده باشد . من نوبتم چند بود ؟ سن بابک 35 میزد . شروع کردم حدس زدن . نوبتم به یازدهم می رسید . دهم . با خودم گفتم دهم نازنین . گفت :

- گوشت با منه مهشید ؟

- آره

- نازنین یک اشتباه بود .

- پس چرا طلاق اتفاق نمیفته بینتون . الان دو ساله . من هم یک ساله منتظرم .

صادق برگشت . سرش را خم کرد . بابک سرش را تکان می داد. صورت سیاه صادق با نیمه ی پهان صورت بابک همخوانی داشت . حس کردم خبری شده . یا چیزی بین آنهاست که من نمی فهمم . بی خبرم . قرار بود  امشب چادر بزنیم . ولی همه چیز به هم ریخت . با اتفاق نهنگها نمی شد چادر زد . احتمالا همه می رفتند . صادق رفت و بابک ساکت بود . دستش را به طرف دستم آورد . دستم را کشیدم . گفت :

- آروم بگیر . حالت خوبه ؟

- خوبم .این مرد چی گفت ؟

- من بهش پول می دم که نخوام خیلی کارها بکنم

- چی گفت ؟

- هیچی .

نگاهم کرد . نگاه ثابت و ادامه دار. لبخندش هر لحظه بیشتر می شد . نور میزد روی بینی , لبها و یکی از چشمهای خیره اش . بعد خندید .

-  تو اصلا مثل نازنین نیستی . از دستت نمی دم.

- پس ...

- باشه باشه . بهت نگفتم ولی بفرما . میخواستم توی قایق بدم .

شناسنامه بود . روی میز گذاشت . بر نداشتم . خودش برداشت . نشانم داد . طوری گرفت که نور بخورد به نوشته ها و عکس خودش . ورق زد . دستش نمی لرزید . هیچ مردی در برابر هیچ زنی که بداند عاشقش است دستش نمی لرزد . صفحه ی ازدواج خالی بود . شناسنامه اش را بست . هل داد طرفم . مردم بر می گشتند طرف مغازه های چای و رستورانها . کاغذهایی روی میزمان ریخته می شد . بهای اجاره خانه . نزدیک به ساحل . ویلا. به قیمتها نگاه می کردم . بابک گفت :

- صادق میگه قایق تفریحی ا تعمیرگاه برگشته .

- چیو ؟

- قایق تفریحی . مگه نپرسیدی چی گفت؟

همه چیز تغییر کرده بود . بابک برایم آشناتر از هر کسی بود. می گوید نازنین یک اشتباه بود . درست می گوید . اشتباه است دیگر . همه مرتکب می شویم . حتی نهنگها اشتباه می کنند . نهنگ به این بزرگی .تا چه رسد به بابک. لابدهزار بار کوچکتر از آنهاست .

- آها . خوبه .

قایق تفریحی . تفریح . روی آب  دور از این ساحل بودن . نگاه کردن به قایقهای دیگر و تماشای زن و مردی که آنها هم خود را برای مدتی از همدیگر از زیبایی و اعتماد و شور همدیگر پر می کنند . اینها لذتبخش بود . اگر بابک باشد . اگر این شناسنامه که وسط میز افتاده از اسم من پر شود . وگرنه من مثل همان دوچرخه می شوم . تعادلم به هم می خورد . می افتم . صدای کشتی روسی می آمد که نهنگها را بار زده بود و می برد.