عالی وک . داستان کوتاه نظام الدین مقدسی
ده سال بیشتر نداشت ولی همه او را می شناختند. البته منظورم بیشتر مردم شهر است . وگرنه که معلوم است زنها را نمی شود به حساب آورد. خانه هستند و بیرون هم نمی آیند. می ترسند گناه باشد که یک دختر یا زن از خانه بیاید بیرون . چه رسد که پسر ده ساله را بشناسند . پسر اسمش عالی بود و لی به او می گفتند عالی وک. اگر غریبه ای به شهر می آمد هم وقتی اسم عالی وک را می شنید تعجب می کرد . ولی این اسم یک جورهایی رویش مانده بود . فکر کنم از هشت سالگی معروف شد . در یکمحفل کوچک در یک رستوران . آن شب موسیقی بوده و سه تار و تنبک . پسر بلند می شود شروع می کند به رقصیدن . اول همه او را نهی می کنند و می گویند بنشیند سر جایش .کارش آب و چای گرداندن در رستوران بوده . بعد می بینند طوری می رقصد که نمی توان از او چشم برداشت . یک جوری جسورانه و پر ابهت می رقصد و همه نیم ساعت به او و رقصش خیره می شوند. عالی وک نوازنده ها را به وجد می آورد. آنها صدای سازشان را بلند تر می کنند . آنگه سه تار می زده یا اینکه انگشتش خسته می شده و درد می گرفته ولی هماننیم ساعت با اختیار خودش چنان می نوازد که نمی فهمد درد چیست . صدای تنبک بلند تر می شود و عالی وک می چرخد دور خودش . می چرخد دور میزها . چند نفر می روند میز و صندلی های رستوران را برمی دارند تا عالی وک جا برای رقص داشته باشد . مردم بیرون هم با خبر می شوند و جمع بیشتر می شود .
از آن شب او در هر جمعی می رقصد. ولی معلوم نیست بعدش کجا می رود . همه ی شهر اتفاق نظر دارند که او نه تا حالا خندیده است نه حرف زده است . هیچکس نمی داند او این رقص عجیب و غریب را در سن کم و این جسارت را از کجا یاد گرفته . پدر و مادرش هم که هیچ نمی گویند . یک سال پیش هم از ترس اینکه کار پسرشان گناه باشد او را توی خانه حبس کردند .مردم جمع شدند و به خانه اش رفتند و گناهش را گردن گرفتند .سه سال یا چهار سال گذشت. عالی وک بزرگتر شده بود ولی حتی بهتر از قبل می رقصید . با هیچکس دمخور نبود . حالا دیگر در آمدی از رقصیدن داشت .
اتفاق دیگری هم که افتاده بود این است که مردم دست خالی نمی آمدند تماشای رقص . هر کدام قمقمه ای کوچک از نوشیدنی داشتند . ما که بچه بودیم نداشتیم ولی بزرگترها داشتند . توی قمقمه آب بود ولی نمی دانستیم چه فرقی با آب معمولی که از برکه ها می آوردند داشت و چرا به خاطرش پول می دادند . بعد فهمیدیم شربت است و برای جلوگیری از گرمازدگی خوب است . ما بچه ها گرممان بود . ولی پول نداشتیم از آنها بخریم . به هر حال این باعث شد آدم های پولدار که باغ و مزرعه داشتند برای خودشان قمقمه های بزرگ تر و شیک بخرند .حتی صندلی برای نشستن بخرند . به آدم هایی که روی صندلی نشسته بودند بد و بیراه می گفتند . چرا که صندلی هایشان باعث می شد مردم که روی زمین بودند رقص را کامل نبینند .
تا اینکه یک شب قرار بود برای کلانتر شهر چند مهمان غریبه برسد. ما بچه بودیم و چند نفری بودیم .مراسم توی یک باغ بیرون شهر بود . هیچکس بچه ها را راه نمی داد . ولی ما سماجت کردیم و با گریه و زاری راهمان دادند . میخواستیم ببینیم جایزه چه می دهند . کلانتر گفته بود می خواهد به عالی وک یک جایزه بزرگ و یکجایزه به عموم مردم شهر بدهد .البته مهمانانش که از مقامهای بالا دست بودند باید خوششان بیاید .
مردم زیادی بودند و اینجا هم بگویم که فقط چند زن و دختر دیدیم . حتما اینها برایشان مهم نبود که بیرون آمدن از خانه گناه باشدیا نه . همانها شربت درست می کردند و می ریختند توی لیوان و یک تکه یخ هم می انداختند که خنک بماند . ما بچه ها رفتیمکمک کنیم . جمعیت زیاد بود .
کلانتر گفته بود چند سرباز برای حفاظت بیایند. هر کدام از آنها چوبی دستشان بود و مردم را توی صف کردند و بعد گفتند که مردم روی زمین بنشینند. صندلی ها فقط چند تا بود و برای مقامات بود . ما نمی دانستیم مقامات چیست .
بعد هم کلانتر حرف زد . بلند بلند حرف می زد . انگار عصبانی باشد . مقامات هم آمدند. و هر کدام زنی کنارش راه می رفت . مردم پدر و مادر عالی وک را نشان هم می دادند . می گفتند هر دو لال هستند .پسرشان که عالی وک باشد هم لال است . پدر و مادر کنار دست مقامات و کلانتر نشستند .
نوازندگان روی سکوی سیمانی نشستند و ساز کوک کردند و عالی وک شروع کرد به رقصیدن. بیشتر از یک ساعت رقصید .ما در این مدت سه بار شربت و آب خنگ بین مردم گرداندیم و خسته شدیم .هیچکدام قمفمه هایشان را نیاورده بودند که حد اقل کار ما بچه ها راحت تر باشد .منتظر جایزه بودیم .
ولی کلانتر اعلامکرد که الان نمی شود جایزه ها را اعلامکرد .مردم تا سه روز صبر کنند . آن مهمان ها هم حرفی نزدند و همانطور که آمده بودند کنار زنهایمان راه رفتند و از باغ بیرون رفتند .چند نفری از مردم با همدیگر صحبت می کردند و می گفتند اینگناه است . منظورشان آمدن زنها بود.
سه روز گذشت و ما بچه ها همه اش در فکر عالی وک و جایزه بودیم . عالی وک هیچ کجا دیده نمی شد .
عصر روز چهارم اعلام شد مردم جمع شوند .کلانتر روی همان سکو در باغ که چند روز پیش نوازندگان آنجا نواخته بودند ایستاد و چند بار به سبیلش دست کشید و مردم را تماشا کرد . هنوز هم خبری از عالی وک نبود . کلانتر از یک سرباز کاغذی گرفت و آن را با صدای بلند خواند .
گفت که معلوم شده است عالی وک و پدر و مادرش ایرانی نیستند . آنها از کشور روسیه به اینجا آمده بوده اند. آنها یک چیز خیلی خطرناک که گناه است را تولید می کرده اند. چند بار تکرار کرد که آن چیز گناه است و اسمی داشت که ما بچه ها نمی فهمیدیم . بعدا گفتند اسمش مشروبات است .
به خاطر اینگناه شلاق خورده اند و به روسیه فرستاده می شوند .
ماجرا به همینجا ختم شد . ما دیگر عالی وک را ندیدیم. الان سالها از آن ماجرا می گذرد. مردم هنوز از آن ماجراها حرف میزنند . می گویند آن خانواده از روسیه تبعید شده بودند و روزی که در باغ رقص بوده خانه ی عالی وک و خانواده اش خالی بوده و مامورهای کلانتر رفته اند چند ظرف بزرگ مشروبات و عرق پیدا کرده اند .
چندسال بعد از آن ماجرا مردم توی رستوران ها و جاهای شلوغ می نشستند و شراب عالی وک می خورند . آن هم به طور پنهانی و شراب را میریزند توی یک قمقمه ای چیزی که خنک بماند.
ما هم می خوریم .. هر چند می دانیم گناه است ولی وقتی دلمان برای عالی وک و رقصش تنگ می شود می خوریم . اسم شراب را گذاشته ایم عالی وک
از من نپرسید کی هستم و از من نخواهید همان کس باقی بمانم ( میشل فوکو )