عالی وک . داستان کوتاه نظام الدین مقدسی

ده سال بیشتر نداشت ولی همه او را می شناختند. ‌البته منظورم بیشتر مردم شهر است . وگرنه که معلوم است زنها را نمی شود به حساب آورد. خانه هستند و بیرون هم نمی آیند. می ترسند گناه باشد که یک دختر یا زن از خانه بیاید بیرون . چه رسد که پسر ده ساله را بشناسند . پسر اسمش عالی بود و لی به او می گفتند عالی وک. اگر غریبه ای به شهر می آمد هم وقتی اسم عالی وک را می شنید تعجب می کرد .‌ ولی این اسم یک جورهایی رویش مانده بود . فکر کنم از هشت سالگی معروف شد . در یک‌محفل کوچک در یک رستوران . آن شب موسیقی بوده و سه تار و تنبک . پسر بلند می شود شروع می کند به رقصیدن . اول همه او را نهی می کنند و می گویند بنشیند سر جایش .‌کارش آب و چای گرداندن در رستوران بوده . بعد می بینند طوری می رقصد که نمی توان از او چشم ‌برداشت . یک جوری جسورانه و پر ابهت می رقصد و همه نیم ساعت به او و رقصش خیره می شوند. عالی وک نوازنده ها را به وجد می آورد. آنها صدای سازشان را بلند تر می کنند . آنگه سه تار می زده یا اینکه انگشتش خسته می شده و درد می گرفته ولی همان‌نیم ساعت با اختیار خودش چنان می نوازد که نمی فهمد درد چیست . صدای تنبک بلند تر می شود و عالی وک می چرخد دور خودش . می چرخد دور میزها . چند نفر می روند میز و صندلی های رستوران را برمی دارند تا عالی وک جا برای رقص داشته باشد . مردم بیرون هم با خبر می شوند و جمع بیشتر می شود .

از آن شب او در هر جمعی می رقصد. ولی معلوم نیست بعدش کجا می رود . همه ی شهر اتفاق نظر دارند که او نه تا حالا خندیده است نه حرف زده است . هیچکس نمی داند او این رقص عجیب و غریب را در سن کم و این جسارت را از کجا یاد گرفته . پدر و مادرش هم که هیچ نمی گویند . یک سال پیش هم از ترس اینکه کار پسرشان گناه باشد او را توی خانه حبس کردند .‌مردم جمع شدند و به خانه اش رفتند و گناهش را گردن گرفتند .‌سه سال یا چهار سال گذشت. عالی وک بزرگتر شده بود ولی حتی بهتر از قبل می رقصید . با هیچکس دمخور نبود . حالا دیگر در آمدی از رقصیدن داشت .‌
اتفاق دیگری هم که افتاده بود این است که مردم دست خالی نمی آمدند تماشای رقص . هر کدام قمقمه ای کوچک از نوشیدنی داشتند . ما که بچه بودیم نداشتیم ولی بزرگترها داشتند . توی قمقمه آب بود ولی نمی دانستیم چه فرقی با آب معمولی که از برکه ها می آوردند داشت و چرا به خاطرش پول می دادند . بعد فهمیدیم شربت است و برای جلوگیری از گرمازدگی خوب است . ما بچه ها گرممان بود . ولی پول نداشتیم از آنها بخریم . به هر حال این باعث شد آدم های پولدار که باغ و مزرعه داشتند برای خودشان قمقمه های بزرگ تر و شیک بخرند .‌حتی صندلی برای نشستن بخرند . به آدم هایی که روی صندلی نشسته بودند بد و بیراه می گفتند . چرا که صندلی هایشان باعث می شد مردم که روی زمین بودند رقص را کامل نبینند .

تا اینکه یک شب قرار بود برای کلانتر شهر چند مهمان غریبه برسد. ما بچه بودیم و چند نفری بودیم .‌مراسم توی یک باغ بیرون شهر بود . هیچکس بچه ها را راه نمی داد . ولی ما سماجت کردیم و با گریه و زاری راهمان دادند . میخواستیم ببینیم جایزه چه می دهند . کلانتر گفته بود می خواهد به عالی وک یک جایزه بزرگ و یک‌جایزه به عموم مردم شهر بدهد .‌البته مهمانانش که از مقام‌های بالا دست بودند باید خوششان بیاید .‌
مردم زیادی بودند و اینجا هم بگویم که فقط چند زن و دختر دیدیم . حتما اینها برایشان مهم نبود که بیرون آمدن از خانه گناه باشدیا نه . همانها شربت درست می کردند و می ریختند توی لیوان و یک تکه یخ هم می انداختند که خنک بماند . ما بچه ها رفتیم‌کمک کنیم . جمعیت زیاد بود .
کلانتر گفته بود چند سرباز برای حفاظت بیایند. هر کدام از آنها چوبی دستشان بود و مردم را توی صف کردند و بعد گفتند که مردم روی زمین بنشینند. صندلی ها فقط چند تا بود و برای مقامات بود . ما نمی دانستیم مقامات چیست .

بعد هم کلانتر حرف زد . بلند بلند حرف می زد . انگار عصبانی باشد . مقامات هم آمدند. و هر کدام زنی کنارش راه می رفت .‌ مردم پدر و مادر عالی وک را نشان هم می دادند . می گفتند هر دو لال هستند .‌پسرشان که عالی وک باشد هم لال است . پدر و مادر کنار دست مقامات و کلانتر نشستند .

نوازندگان روی سکوی سیمانی نشستند و ساز کوک کردند و عالی وک شروع کرد به رقصیدن. ‌بیشتر از یک ساعت رقصید .‌ما در این مدت سه بار شربت و آب خنگ بین مردم گرداندیم و خسته شدیم .‌هیچکدام قمفمه هایشان را نیاورده بودند که حد اقل کار ما بچه ها راحت تر باشد .منتظر جایزه بودیم .

ولی کلانتر اعلام‌کرد که الان نمی شود جایزه ها را اعلام‌کرد .‌مردم تا سه روز صبر کنند .‌ آن ‌مهمان ها هم حرفی نزدند و همانطور که آمده بودند کنار زنهایمان راه رفتند و از باغ بیرون رفتند .‌چند نفری از مردم با همدیگر صحبت می کردند و می گفتند این‌گناه است . منظورشان آمدن زنها بود.

سه روز گذشت و ما بچه ها همه اش در فکر عالی وک و جایزه بودیم . عالی وک هیچ کجا دیده نمی شد .

عصر روز چهارم اعلام شد مردم جمع شوند .‌کلانتر روی همان سکو در باغ که چند روز پیش نوازندگان آنجا نواخته بودند ایستاد و چند بار به سبیلش دست کشید و مردم را تماشا کرد . هنوز هم خبری از عالی وک نبود . کلانتر از یک سرباز کاغذی گرفت و آن را با صدای بلند خواند .
گفت که معلوم شده است عالی وک و پدر و مادرش ایرانی نیستند . آنها از کشور روسیه به اینجا آمده بوده اند. آنها یک چیز خیلی خطرناک که گناه است را تولید می کرده اند. چند بار تکرار کرد که آن چیز گناه است و اسمی داشت که ما بچه ها نمی فهمیدیم . بعدا گفتند اسمش مشروبات است .

به خاطر این‌گناه شلاق خورده اند و به روسیه فرستاده می شوند .

ماجرا به همینجا ختم شد . ما دیگر عالی وک را ندیدیم. الان سالها از آن ماجرا می گذرد. مردم هنوز از آن ماجراها حرف میزنند . می گویند آن خانواده از روسیه تبعید شده بودند و روزی که در باغ رقص بوده خانه ی عالی وک و خانواده اش خالی بوده و مامورهای کلانتر رفته اند چند ظرف بزرگ مشروبات و عرق پیدا کرده اند .

چندسال بعد از آن ماجرا مردم توی رستوران ها و جاهای شلوغ می نشستند و شراب عالی وک می خورند . آن هم به طور پنهانی و شراب را میریزند توی یک قمقمه ای چیزی که خنک بماند.

ما هم می خوریم .. هر چند می دانیم گناه است ولی وقتی دلمان برای عالی وک و رقصش تنگ می شود می خوریم . اسم شراب را گذاشته ایم عالی وک

فیلتر سیگار / داستان کوتاه نظام الدین مقدسی

می توانم عادتهایم را کنار بگذارم.اینکه آدم پشت سر هم هیجان زده شود چیزی مربوط به خودش است .ولی صحبت کردن به خاطر هیجان ، دیگران را می آزارد . تشخیص درستی بود . روانشناس روی صندلیش که متوجه شدم به خاطر وزن کم خود نمی تواند بدون گرفتن لبه ی میز روی آن نشسته باشد و در همان حال تعادل خود را حفظ کند نشسته بود . به من نگاه می کرد .ولی نگاهش اصلا خیره نبود . شاید من اشتباه کنم.ولی بیشتر دکترها و روانشناسها برای اینکه به بیمار اطمینان خاطر بدهند خیره به چشمهای طرف ٰ، آنهم به مدت طولانی نگاه می کنند .اگر عینکی باشند معمولا در حین نگاه کردن جای عینک را روی بینی تغییر می دهند . اما نه با دست بلکه با حرکات پیوسته بینی و فین فین کردن چندش آور . پس از نگاهی نه چندان طولانی گفت:

  • تشخیص من همینه.

این را گفت و چانه اش را جلو داد . گردنش را بالا گرفته و به لبهایش فشار می آورد. انگار به وضوح می خواست پایان صحبت را اعلام کند .بعد لبه ی میز را ول داد و تند از صندلی برخاست و با جستی به طرف من آمد . زیر سیگاری شیشه ای تر و تمیزی روی میز عسلی جلو پاهایم گذاشت و گفت :

  • قبل از رفتن میتونی سیگار هم بکشی . چطوره ؟

با اینکه قد بلندی نداشت کمی خم شده بود و با یک دست زانوی لاغرش را چنگ می زد . انگار در یک سیرک به تماشاگران ابراز احترام می کرد . صورتش آنقدر نزدیک بود که حس کردم تمام افکار مرا خواهد شنید .گفتم :

  • الان سیگار نمیکشم. میشه سر جایتان بنشینید آقای دکتر؟ . جست و خیزتان آزار دهنده است.

بر خلاف آنچه فکر می کردم نه تنها ناراحت نشد بلکه روی صندلی کنار دستم نشست و کف دستها را به هم زد و پیروزمندانه اعلام کرد به هسته ی اصلی علت بیماری روانی من رسیده است . بله . هسته ی اصلی و در پاسخ نگاه من که پر از تعجب بود تند تند دهانش را مثل ماهیهای یک اکواریوم جنباند و گفت :همین الان هیجان زده شدید و حرفی زدید که فکر کردید من را ناراحت می کند . هر چند پشت میز نشستن را خوب آمدید ولی انگار متوجه نیستید که جاسیگاری فقط یک ترفند بود . هر چند سیگار کشیدن هیچ ایراد قانونی ندارد . ببین . نگاه کن جناب . بله . اینطوری . راحت .

روانشناس با عجله سیگاری از جیب کتش بیرون آورده بود و در یک چشم بهم زدن آن را با فندکی که از قبل توی مشتتش بود و من متوجه اش نشده بودم روشن کرد . پاکت را گذاشت روی میز و باعث شد میز شیشه ای به نظر لکه دار و حتی قسمتی از آن خیلی کثیف به نظر برسد . انزجار عجیبی از این رفتار روانشناس به من دست داد . پس او داشت مرا به دامی میانداخت تا هیجان زده شوم.طبق قوانین مزخرف او فرقی نداشت که توسط کدام رفتار هیجانم را بروز دهم . با پرت کردن پاکت سیگار و لکه دار کردن شیشه ی میز یا جست و خیزهایی در اتاقی که جا برای چنین کارهایی کم داشت .حتی ممکن بود این ترفند را با نوعی رقص سرخپوستی انجام دهد . هیچ بعید نبود.دود ولرم سیگار راهمراه با ته مانده ای از بوی دهان کوچک و میخره اش مستقیم به صورتم فوت کرد و خندید . این کار هیچ فایده ای نداشت . برای اینکه نشان دهم کارش احمقانه است کف پاها را به زمین فشار دادم و نیروی خودم را سنجیدم . در حالت متعادلی بودم . بعد با پرش بزرگی خودم را به میز او رساندم . روی صندلی نشستم . صندلی صدای قیژ قیزی داد . روانشناس با تعجب نگاهم کرد . بازی را باخته بود . اما نمی خواست قبول کند . داد زد :

  • این هم هیجان بود هم رفتار . هر دو .
  • میشه به من سیگار بدید؟ ؟
  • البته .

در همان حال که هر دو سیگار می کشیدیم برایم توضیح داد که خودم را در معرض توهین دیگران قرار ندهم. من هم به طور غیر قابل انکاری توضیح دادم که هیچ مراوده ای با دیگران ندارم و حتی در محل کار محدوده ی خود و همکارانم جداست . در اینجا مجبور شدم توضیح بدهم که هیچ کدام از آنها را همکار نمی دانم . احتمالا آنها موجوداتی هستند که برای بر هم زدن آرامش من خلق شده اند وگرنه هیج دلیل موجهی برای وجود آنها نیست . خودم را رها کرده بودم . پشتی صندلی آنقدر عقب رفته بود که می توانستم سقف اتاق کار روانشناس را ببینم. وقتی دود سیگار را رها می کردم سقف سفید لکه دار می شد و من کمی هیجان زده می شدم .این هیجان باعث شد پلکها را ببندم . اصلا متوجه نشدم که به خواب رفته ام . وقتی بیدار شدم حس کردم دهانم خشک است و زبانم باد کرده است .نتیجه گرفتم که هنگام خواب دهانم باز مانده است و احتمالا خرو پف عجیبی کرده ام . صدای زنانه ای باعث شد راست بنشینم.میز پر از کاغذهایی بود که هیچ صدمه ای به نظم زیبای میز نمیزد .دنبال پارچ آب گشتم.از یک لیوان کوتاه که شبیه استکان های قدیمی آب خوردم .در همان حال فیلتر سیگارم را دیدم که وسط میز به شکل بسیار آسیب دیده ای رها شده بود .آیا آن فیلتر سیگار را دکتر آنجا گذاشته بود تا یادآور هویت نابود شده و حقارت آمیزمن باشد ؟ آیا اوهم علاقه ی سادیسم گونه ی خود برای عذاب دادن مراجعینش را اینگونه تعریف می کرد ؟

روبرویم دکتر و دختر جوانی با هم مشغول صحبت و تبادل نوازشهای عجیب و غریب بودند . آنقدر این صحنه برایم زجر آور بود که برای بر هم زدن آن ابتدا سرفه ای کردم .آن دو به من نگاه کردند .دختر صورت گردی داشت . لبهای بیش از اندازه نازکش وقتی به هم می رسید مثل یک خط مستقیم دهان بی روزنی را تشکیل می داد .مشخص بود ابروهایش را تازه برداشته است چرا که پوست بالای چشم به وضوح ورم کرده بود. گفتم:

  • چند وقته خوابم؟؟

هر دو خندیدند . دکتر دستش را روی پای دختر کشید .دختر خودش را به دکتر نزدیکتر کرد .بعد دکتر گونه ی او را بوسید . احتمالا آن دو داشتند برای درمان من ادا در می آوردند . می خواستند بدانند هیجان های من در مقابل اینگونه مسائل چطور است .ولی من درگیر چیز دیگری بودم . من فکر می کردم اگر دکتر به جای بوسیدن گونه ی دختر فقط نوک انگشت او را لمس می کرد و اندکی فشار می داد بهتر بود . این کار بیشترین تحریک را در دختر ایجاد می کرد .البته این را نه از روی تجربه بلکه از ضعفی که در زیبایی پوست صورت دخترک بود نتیجه گرفتم. فوری نظرم را با آنها در میان گذاشتم ودکتر اطاعت کرد . اما دختر هنوز متوجه عمق قضیه نشده بود . برای همین مجبور شدم خودم را جلو بکشم و تقریبا روی میز ولو بودم . با دست به او اشاره کردم که الان می تواند خودش را کنار بکشد . حتی به صندلی انطرفی عقب نشینی کند .این کار باعث می شد فقط دست او در اخیار دکتر باشد .در پایان نظر دادم که معاشقه های اینچنینی اگر جزئ به جزئ انجام شود بسیار مناسب تر خواهد بود .‌چرا که حماقت های نهفته شده در این رفتارها کمتر به محیط اطراف آسیب میزد . از کلمه ی حماقت استفاده کردم و همین باعث شد هر دو دست از کار مهم خود بردارند . دکتر در حالی که پیروزمندانه ایستاده بود و بدن نحیفش بدون اراده حرکت میکرد و تقریبا راه میرفت گفت :

  • پس هیجان آنقدرها هم بد نیست . الان به این نتیجه رسیدیم. درسته جناب؟تو درچار هیجان شدی ولی صحبتهایت آزار دهنده بود. رو کرد به دختر و دختر هم حرفش را تایید کرد .

من چیزی نگفتم و دکتر ادامه داد:

  • راه حل من اینه که هفته ای یک بار بیای اینجا و تمرین رو ادامه بدیم . چطوره ؟

طوری از تمرین حرف زد که تمام ذهنم دچار یک وقفه ی طولانی در فهمیدن حرفش شد و بعد احساس کرختی و کسل بودن کردم . نظر من این بود که لازم نیست بعد از این به اینجا مراجعه کنم . حتی لازم دانستم با صدای خیلی بلندی برای دکتر توضیح بدهم که من هیچ هیجانی تجربه نمی کنم . علت مراجعه ی من به او عدم هیجان بوده است واو با حقه بازی هایش سعی کرده است چند هیجان احمقانه در من ایجاد کند . در ضمن بهتر است از حالا به جای صندلی روی چهارپایه بنشیند .و روزی حد اقل یک بار پارچ آبش را تمیز کند . من نه تنها هیچ هیجانی چه از جنس هیجانهای نشاط آور و چه از جنس هیجانهایی مثل خشم تجربه نمی کنم بلکه همیشه از این بابت خودم را سرزنش کرده ام . به همین علت است که دیدن این هیجان ها در دیگران مرا اذیت می کند . حتی برخی وقتها به این فکر می کنم که چطور می توان بدون هیچ هیجانی که بتوان حماقت هایمان را در آن ها پنهان کنیم زنده بود . بعد به دختر اشاره کردم و با صدای آهسته تر گفتم اگر من به شما . بله . به خود شما در مورد عقب نشینی به یک صندلی دیگر و نچسپیدن به دکتر توصیه هایی کردم به این خاطر نبود که این موضوعات را درک می کنم یا تجربه کرده ام . شما خانم محترم به اندازه ی کافی برای اینگونه رفتارها منظم نبستید .‌نگاه کنید . دستتان را می گویم .‌آنقدر روغن و کرم و چیزهای دیگر به آن مالیده ابد که کاملا تغییر شکل داده و به جای دست یک جفت باله ی سفید دارید . مگر اینکه ثابت کنید دستکش پوشیده اید که امکان ندارد بخوانید ثابت کنید . به هر حال برایم خیلی مهم استنظرتان را بدانم . آیا توصیه من به نظرتان دیوانه وار آمد ؟ ترسیدید ؟ تحریک شدید .کلا نظرتان درباره من چیست . ببینید قد من بلندتر از قد دکتر است و خدا را شکر به اندازه ی ایشان لاغر مردنی هم نیستم . حالا می توانید نظر خود را بگویید ؟

دختر که به گریه افتاده بود از اتاق بیرون رفت .دکتر دوباره نشست و گفت :

  • تشخیص من همان است که در ابتدا گفتم. صحبتهای شما بعد از تجربه هیجان دیگران خیلی نفرت انگیز و آزار دهنده است .حد اقل برای اینکه دیگران را آزار ندهید از مراوده با هر کسی خود داری کنید . حالا واقعا صندلی من عیب و ایرادی دارد ؟ میبینم که صندلی راحت و بی دردسری برای شما بود و حتی آرامش آن باعث شد به خواب بروید و خرو پف کنید .حالا بگویید ببینم واقعا از دیدن هیجانهایی که دیگران به شکل طبیعی تجربه می کنند احساس حسادت شدید می کنید ؟ توانایی تجربه ی این هیجانها آرزوی شما شده ؟ و پارچ آب . حتی از پارچ آب به این دل انگیزی ایراد گرفتید .

سوال پایانی او تقریبا مرا از پا در آورد . فیلتر سیگاری که وسط میز بود را برداشتم و به او نشان دادم . بعد در حالی که میز را دور میزدم و به در ورودی اتاق می رسیدم به او گفتم که بله . همینطور است . در عین حال می دانم که این هیجان ها حتی اگر واقعی باشند و ترفندی برای مشغول کردن آدم ها به زندگی احمقانه شان نباشد چیزی را به زندگی اضافه نمیکند که باعث معنای دلپذیر باشد .

  • آره جناب دکتر . درست مثل اینه که من بخوام از این فیلتر سیگار معنای زیبایی شناسی بیرون بکشم. بدرود

دکتر ایستاده بود و دستها را در هم قفل کرده بود . تند تند و انگشت صبابه را مثل می چرخاند .انگار از اینکه آنجا ایستاده است حس هنرمندانه ای را تجربه می کرد .بعد دستش را برای خداحافظی دراز کرد و با همدست دادیم .البته در نظر داشتم که دوباره انزجارم از اتاقش و مخصوصا بوی عطر زنانه ی آن دختر بیان نکنم . دکتر کمی روی پاهایش جا به جا شد . بعد گفت :

  • اوه .اصلا یادم رفت . اتاق تاریکه من باید پرده اتاق رو باز می کردم. ببینید . فقط با یک حرکت . فقط یک گره رو باز می کنم.دیدید ؟ تازه خریدمش . رنگش چطوره ...

بدون جواب دادن از اتاق خارج شدم .احتمالا باز کردن پرده آخرین اختراع هیجان انگیز برای مراجعینش باشد . دختر نزدیک پاگرد ، پایین پله های طبقه پایین ایستاده بود و در حالی که قسمتی از روسری را آشکارا با دندان میکشید و ول می داد به ماهیهای قرمز و سیاه در آکواریوم بزرگ فروشگاه لوازم آرایشی نگاه می کرد .

گودی / داستان کوتاهی از نظام الدین مقدسی

گودی که در آن افتاده بود درست طرف راست خانه اش و محاصره شده بین چهار درخت بود . درختها را خودش کاشته بود . پنج سال پیش .درست وقتی دخترشان داشت به دنیا می آمد .

دخترش و زنش در خانه بودند .ولی صدای باران و دور بودن از خانه صدایش را نمی رساند .شاید هم داشتند تلوزیون تماشا می کرردند . گود یا همان چاله آب می گرفت . از خانه آمده بود بیرون و به زنش گفته بود خیلی بی خیالی . درباره پاتی با هم بحث کرده بودند . پاتی سگشان بود .چند هفته پیش انتخابش کرده بودند و خریده بودند . دخترشان به پاتی می گفت پایی . گشته بود توی حیاط . صدایش زده بود .ولی سگ نبود . تا اینکه همانجا وسط درختها زیر پایش خالی شد. اول از همه سرش به دیواره ی گود خورد .بالا را نگاه کرد . حد اقل دو برابر قدش بود .با اینکه ضربه چندان محکم نبود و قسمت پیشانیش به دیواره ی چاله خورد اما شیاری از خون را روی آب گل آلود دید .از این اتفاقها یعنی خونریزی موقت زیاد دیده بود . چندان مهم به نظر نمی رسید .اما الان در آن بارانی که می آمد و زخم را میشست یک سوزش ممتدی حس می کرد . دیگر آن توانایی شش سال قبل را نداشت . وگرنه با یک جست میپرید بیرون . حالا خیس خیس بود .خودش را تکان داد . بوی موهای بلندش به دماغش خورد . بوی خیلی چیزها آنجا جمع شده بود .مثل بوی حمام وقتی غبار آب داغ با برخورد به پوست آدمیزاد و دیواره ی وان و دیوار و کاشی و پرده ی آویزانی که جنس لاستیکی شفافی داشت ، حس عجیبی تولید می کرد . دلش خواست باران بند بیاید ..کم کم خسته شد و فکر کرد یک طوری از برخورد قطره های باران به وسط سرش جلوگیری کند . شیار خون عریض تر شد و در همان حال سوزش زخم پیشانی قطع نشده بود .دو دستش را جلو برد و می خواست سرش را با کف دستها بپوشاند . اما ماهیچه هایش یخ کرده بودند . بی جان بودند . دستها را توی آب گل آلود پرت کرد .ولی این فقط آب یا گل ته چاله نبود که کف دستها حس کرد .استخوان بود . تکه ای استخوان آدم . وقتی حرف از احساسهای او نسبت به اشیا باشد امکان اشتباه خیلی کم است . همیشه با چشمهای بسته می توانست اشیا را شناسایی کند . یا حس لامسه اش قوی بود یا حس بویایی شدیدی به عنوان استعدادی وجودش را پر اهمیت کرده بود . کمی جا خورد . البته هنوز مطمئن نبود . مطمئن نبود که استخوان باشد چه رسد به اینکه استخوان آدمیزاد باشد . ولی هر چه بود برایش آشنا بود . مثل اینکه یک صمیمیتی بین وجود خودش و استخوانی که لمس کرده بود وجود داشت . در آن لحظه ی سخت که نمی توانست تمرکز کند فقط یک چیز را به یاد آورد . آن هم یک خاطره ی دور بود . . نمی دانست چرا محکم بازوی استخوانی زنش را گرفته بود .چرا زنش هم صورت او را با دو دست فشار می داد و در همان حال بوی عطر بدننش در غباری شناور پنهان و پیدا می شد . دهانش را تا انتها باز کرده بود . انگار می خواست تا ابد صورت او را گرفته باشد و چیزی که مرد نمی دانست را فریاد بزند . احتمالا می خواسته او را ببوسد . .اما معمولا دوست داشت دهان زن بسته باشد تا بتواند او را ببوسد . پس این ناهمانگی بین لبهای خودش و دهان زن و عطر نامشخصی که بود همه چیز را خراب می کرد . زن صورتش را رها نمی کرد . فکر کرد چقدر پیشانیش می سوزد و استخوان زیر دستها را بیشتر فشار داد . شاید خاطره های پنهان ادامه پیدا کند . هر چقدر هم در گل و لای فرو رفته باشد و بدنش یخ کند و این بوهای نامطبوع از موهایش او را به یاد وان حمامی بیندازد که از بوی غلیظ و داغ چیزها آکنده است باز هم یاد آوری آنلحظه و حس دستهای زن بر صورتش می توانست خوشایند باشد . بخصوص که بعد از نجات از این اتفاق ناگهانی همه ی این خاطره را برایش تعریف خواهد کرد . هر دو دست روی استخوان آدمیزاد بود و تنها چیزی که به یاد آورد چیزی غیر قابل فهم بود و فراموشش کرد .حالا خون و آب چاله را تا بالای زانوهایش پر کرده بودند و دیگر نمی توانست خم شده و از دستها برای کاویدن و لمس استخوان استفاده کند . ایستاد و فهمید مدتی است باران بند آمده است شاخه ی درختها را می دید و فکر کرد چند سال است هرس نشده اند.تمرکزش را بیشتر کرد .خودش را تکان داد و دوباره بوی همه چیز از موهای خیسش بلند شد. به یاد آورد که چندین سال است زنش را نبوسیده است . درست از همان وقت . ولی آنوقت کی بوده ؟؟ گودی تقریبا دو برابر قدش بود . سرش را بلند کرد و داد زد . یک نفر می آمد . ولی نه آنقدر تند تند که انتظار داشت زنش بیاید . سردش بود و دوست داشت توی وان حمام بخوابد .دوست داشت قبل از همه چیز از زنش عذرخواهی کند . بگوید جبران می کنم و با همین لباسها و موهای خیس و صورت گل آلود ببوسدش. کسی که آمد زنش نبود . زن بود ولی زنش نبود . نمی دانست چه بگوید . زن همسایه بود . حالا آقای همسایه هم آمد و هر دو نگاهش می کردند .تقریبا هر روز این زن و آقا را می دید . آدم های خوب و مودبی بودند . همیشه بوی غذاهای مختلف و مشروب می دادند . فقط مرد سیگار می کشید . بوی سیگارش اذیت کننده نبود . حتی برخی وقتها دیده بود دوره اش کنند و سعی کنند باهاش حرف بزنندو بخندند . دستش را به طرفشان دراز کرد . آنها کمی عقب رفتند . گفت :پس اون پله ی آهنی . و جهت را نشان داد که پله ی آهنی را برایش بیاورند . شروع کرد فریاد کردن . گفت که اینجا یک تکه استخوان پیدا کرده . فکر می کند استخوان آدمیزاد باشد . معلوم نیست چرا اینجا چال شده . ولی آن دو به همدیگر نگاه کردند . تب داشت و پیشانیش می سوخت . گردنش در می کرد و هنوز شل و گل همراه با رگه ای نه چندان قرمز از خون پیشانیش وارد گودال می شد . نمی دانست چرا پله آهنی را نیاوردند . طوری به او نگاه می کردند انگار او را تحسین می کنند . داد زد : زنم کو ؟ زن همسایه چیزی گفت که نشنید . ممکن بود دوباره باران بیاید . با دست اشاره کرد که سریع باشند . حتی می توانند به اورژانس زنگ بزنند . خودش را تکان داد و مرد همسایه که چتر سیاهی داشت دماغش را محکم گرفت .

زنش توی خانه بود. داماد و دخترش که برگشتند ودرباره وضعیت عجیب پاتی گفتند لبخند زد .گفت : پیر شده بیچاره . پیر شده .چند بار دیگر زیر لبی چیزی گفت و نگاهشان کرد . به دامادش گفت با اورژانس تماس بگیرد .بعد فکر کرد بهتر است خودش با دامپزشک صحبت کند .شاید وقتش رسیده که پاتی را از زجر کشیدن نجات دهد . یک کاری می کردند بدون درد بمیرد.بعد توی باغچه درست نزدیک قبر همسرش خاکش می کرد . فکر کرد اگر پاتی هم مثل آدمها عقل داشت شاید می توانست تصمیم به خودکشی بگیرد .