شهر دور / شعری از نظام الدین مقدسی
در شهری دور
در کافه ای که نمی شناسم
نشسته ای
لیوان قهوه ی سیاهت
با رنگ بور موهایت
صمیمی شده است
از میز بغل دستی
ساعت را می پرسی
بعد به جای من
خودت را طوری
ناشیانه بغل می کنی
که سیگار
به شانه ات می ساید
جایی که همیشه از آنجا
تو را بوسیده ام
و پوست داغ و شیری رنگ شانه ات
حواسم را
از دنیای سرد و دودی آدمها
پرت کرده است
آیا دلتنگیهایت
مانند لهجه ی سیاه قهوه ات
نامفهوم باقی خواهد ماند ؟
اگر فالگیری آنجا باشد
به تو خواهد گفت
مردی خسته
ته آن لیوان
به دری خسته خیره مانده است
برای فراموش کردنم
در آن شهر
قدم می زنی
و به ترک کردن سیگار
فکر می کنی
+ نوشته شده در شنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۹ ساعت 11:17 توسط نظام الدین مقدسی
|
از من نپرسید کی هستم و از من نخواهید همان کس باقی بمانم ( میشل فوکو )