روایتگران زیادی هستند که داستانهایشان مربوط می شود به محبت و مهربانی و عشق . اما چه بسا نوشتن از خشم آدمها نیز جالب باشد . داستانی که می نویسم را از پیرمردی شنیده ام که در جنگ جهانی دوم یک معلم جوان  بوده است . او را در یک آسایشگاه روانی دیدم . هر چقدر هم او را یک دیوانه بپنداریم باز هم آنچه می گفت رنگی از واقعیت در خود داشت . عجیب است اگر این روایت درست باشد . چرا که من به طور قاطع آن را بزرگترین خشم تاریخ خواهم نامید . در چندمین دیدارمان بود که من به خاطر وضعیتش از او پرستاری می کردم . چرا که پزشکان از او قطع امید کرده بودند . داستانهای او درباره جنگ آنقدر غلو آمیز شده بود که هیچ کس نمی توانست باور کند .من تلاش کردم یک واقعه ی مشترک را بین داستانهایش پیدا کنم . بالاخره وقتی همه را یادداشت کردم به نظر رسید همه ی این داستانها حول محور یک کلمه می گردد . این کلمه را به طور دقیق و فطعی نمیتوان بیان کرد . انگار در هیچ لغتنامه ای نبود . هر چه سعی کردم به نتیجه ای نرسیدم . کلمه از حروف آلمانی یا فارسی یا فرانسوی نبود . بلکه از هر زبانی در ساختن آن استفاده شده بود . اگر ذهن دیوانه ی پبرمرد چنین معمایی را در یک کلمه پنهان کرده بود پس می توانست آن را توضیح دهد و من به سخن او اعتماد می کنم . او که در همه ی مواقع به جز موقع خوردن غذا یا نوشیدن جرعه ای مشروب ( پنهانی برایش می بردم چون پزشکان منع کرده بودند ) خونسرد بود برایم چنین توضیح داد : نباید این کلمه را جایی بازگو کنی . وگرنه تمام جهان به خشم خواهد آمد و دوباره غذا و آب نایاب خواهد شد ومن مجبور خواهم شد به تو شلیک کنم . ... جملاتش قطع می شد. چندین دندان مصنوعی در لیوانهای بلند و کوتاه اطرافش گذاشته بودند از من خواست به داستان هر کدام از آن دندانهای مصنوعی چندش آور گوش کنم .. اما با لجاجت تمام در مورد آن کلمه توضیح خواستم . از من خواست نزدیکتر بنشینم . صندلی را جابه جا کردم . گفت : همه اش تقصیر خودم بود . من قبل از جنگ نویسنده بودم . ولی هیچ وقت یادم نمی آید چه می نوشتم . در زمان جنگ به این فکر افتادم که برای پایان دادن به جنگ جهانی یک زبان جدید که حروفش شامل همه ی زبانهای دنیا باشد لازم است . دست به کار شدم . تو که می دانی جوان وقتی من دست به کار بشوم یعنی چه ؟ به لیوان کوچک اشاره کرد . من که دیگر مشروبی نداشتم مجبور شدم ادامه ی حرفهایش را فردا عصر بشنوم . حالا دیگر مثل یک کاراگاه به آسایشگاه می آمدم . همه ی حس من این بود که پیرمرد دروغ می گوید . اما مگر از آدمهای دیوانه چه انتظاری داریم ؟ او شروع به ساختن جملاتی می کند که از حروف تمام ملتهای در جنگ باشد . این جمله ها را پنهان نگه می دارد .خودش ادامه داد : اون کلمه برای وقت مناسب بود . حالا معنایش را بهت میگم . آره . معنای دقیقش دندان کرم خورده است . حتما نشنیدی . ولی تمام سربازها چه سربازهای خودمان چه دشمن میفهمیدند . چون من اون رو با جدول حروف نظامی ساختم نه حروف عادی . میفهمی جوان ؟ نمی فهمیدم . فقط یادداشت کردم . بعدا در مورد آن کلمه  تحقیق کردم . تا اینجای حرفش درست بود . او هیچ جمله ای نساخته بود . دندان کرم خورده را با حروف نظامی که مشترک بین تمام کشورهاست پنهان کرده بود . پس از مدتی و آن هم  هشت ماه قبل از پایان جنگ جملاتی از جبهه های مختلف جنگ با تلگراف و تلفن توسط فرماندهان و سربازان درز می کند . هیچکس متوجه نمی شود که دندان کرم خورده یک ماده ی منفجره ی بسیار قوی است . من نمیتوانم تصور کنم چه اتفاقی افتاده است و یک کلمه چه توانایی غریبی دارد . اما پیرمرد توضیح دقیق تری داشت . : من می دانستم چه کرده ام . تو و امثال تو نمیفهمید . اگر این کلمه نبود هیچکس به فکر دندانهای خود نمی افتاد . تقریبا همه ی سربازها دندان درد داشتند . از لثه و دندان همه ی ما خون می آمد . اما به خاطرشهوت جنگیدن در  جنگ متوجه نمی شدیم . دندان کرم خورده ی من توانست همه را به فکر بیندازد و کم کم سربازها دندانهایشان را به هر طریق که شده وارسی کردند . حتی فرماندهان . جبهه های جنگ به جای اسلحه نیاز به انبر دست و خیلی چیزهای مربوط به در آوردن دندان داشت . شروع کردیم دندانهای همدیگر را در آوردن . هیچ دندان سالمی در این سالها باقی نمانده بود . حالا دیگر درد دندان حس می شد . ولی من فکر اینجایش را نکرده بودم .من به فکر صلح بودم . باور کن . به فکر اینکه دندان کرم خورده همه را از صرافت جنگ می اندازد . این را گفت و ساکت شد . انگار به یاد دندانهای واقعی خودش و سرانجام آنها افتاده باشد . من که خیلی کنجکاو بودم روزهای دیگر نیز او را به حرف آوردم . اما او از چیزهای دیگر مثل تفاوت طنزگفتن  در آلمان و روسیه حرف زد .: آلمانی ها فقط برای زنهای خود طنز های وقیح تعریف می کنند رفیق .اما  لجاجت من باعث شد با تردیدی همراه با شرم ادامه دهد :"خب . زمستان که شد همه چیز یخ زد .سالهای قبل عادت داشتیم که با هر غذای سردی بسازیم . اما دندانهای تیزی داشتیم . دندانهایی که هر چند کرم خورده و خراب ،اما در دهانمان بودند . بقیه  حرفهایش را حدس زدم . در آن زمستان سربازهای زیادی از تمام ملتهای حاضر در جنگ فقط به خاطر گرسنگی و ناتوانی در بلعیدن غذا تلف شده بودند . ناگهان ایستادم و از خشم پا بر زمین کوبیدم . گفت : می دانستم من را جنایتکار خواهی دانست . تو میتوانی مقداری سم قاطی مشروب کنی تا انتقام همه را بگیری . گفتم ادامه دهد . و اینبار خودم را  قاضی بزرگی می دانستم . گفت : من  فرمانده ام زنده باقی مانده بودیم . او نمیدانست که دندان کرم خورده کار من است . هر دو با دهان زخمی و بدون دندان و بسیار گرسنه کنار هم نشستیم تا از گرمای بدن همدیگر استفاده کنیم . در آن حالت من همه چیز را به فرمانده گفتم .فرمانده رفتاری از خود نشان داد که می توانم بگویم خشم بود . یا بزرگترین خشمی که می توان تصور کرد . او دو روز مرا بی وقفه کتک میزد و سرش را به دیوار سنگر می کوبید . در پایان از من خواست به سرش شلیک کنم .