گروهی از مردم به سمت خانه ی من آمدند .صدای پاهایشان هماهنگ بود و نشان می داد که تعدادشان زیاد است .ابتدا بدون هیچ خشونتی که قابل مشاهده باشد ، در خانه را شکستند. احتمالا به علت اینکه جنس آن از آهن بود و نمی شد به چند تکه تبدیل کرد ، آن را از داخل به دیوار کوتاه و نازک حیاط تکیه دادند . این کار را با آرامش و وسواس انجام دادند . طوری که من حس بدی نداشتم .بعد هم سگ نگهبان خانه ام که سه سال بیشتر نداشت را کشتند. درباره ی نحوه ی عملکردشان هنگام کشتن سگ نمیتوانم جزئیات زیادی تعریف کنم .چرا که آنها حیوان را دوره کرده بودند و من چیزی نمی دیدم . فقط برای چند ثانیه صدای ناله اش را شنیدم .ناله اش بیشتر شبیه یک عذرخواهی کوتاه بود تا اعتراض. حالا همگی به وسط حیاط رسیده بودند. من هم روبروی آنها ایستادم.‌گاهی به در شکسته و در هم رفته ی خانه با خم کردن بالا تنه و دراز کردن گردن نگاه می کردم . یکی از آنها گفت ؛ آمده ایم که راه درست را نشانت بدهیم . صدا طوری بور که نمی شد تشخیص داد از دهان کدام یک بیرون می آید. حتی به این فکر افتادم که ممکن است همگی با هم آن‌جمله را گفته باشند .پیشانی و پشت گردنم عرق کرده بود . از اینکه در آفتاب ایستاده ایم و با هم حرف می زنیم حس خوبی نداشتم . ادامه دادند ؛ راه درست این است که از این شهر بروی . آنوقت جمعیت به جنب و جوش افتاد . اما از همدیگر فاصله نگرفتند و خیلی هماهنگ از خانه بیرون رفتند.من وسایل اندکی برداشتم و از شهر بیرون رفتم . قبل از رفتن تعدادی از آنها را دیدم که در خانه را درست سر جای خودش قرار می دادند . کف کفشهایم به ماسه ی نرم و سیمان و گچ خمیر شده می چسپید.به شهر دیگری رفتم . در آنجا گروهی از مردم را دیدم که به سمتی در حرکت بودند . من هم دنبال آنها راه افتادم .‌وسایلم سنگینی می کرد . پس آنها را در پیاده رو جا گذاشتم. وقتی به در بزرگ یک خانه رسیدیم ، آنها که جلوتر بودند در را شکستند و وارد خانه شدند .در خمیده را به دیوار حیاط تکیه دادند . فکر کردم عدم همکاری من طبق قانون راه درست نباشد . حتی این میل در من به وجود آمد که برای همکاری سگ‌نگهبان آن خانه را بکشم. اما هر چه گشتم خبری از سگ نبود.حالا وسط حیاط ایستاده بودیم . صاحبخانه روبروی ما ایستاده بود .آرام بود و سایه اش در آفتاب نیمروز بسیار کوتاه بود.در چشمهایش هیچ ترسی دیده نمی شد و حتی من دیدم که زیر لب سلام کرد.اما صدایش را نشنیدم .شاید هم سلام نکرد و چیز دیگری گفت . درباره ی چیزهایی که مطمئن نیستم نباید حرف بزنم. ما به او گفتیم که آمده ایم راه درست را به او نشان بدهیم و از این شهر برود. وقتی رفت ما خانه را بازسازی کردیم . دیوارهای داخل و بیرون را رنگ زدیم . در سقف اتاقها چراغ هایی قرار دادیم . همه چیز تغییر کرد و من حس خوبی داشتم. از آنجا که خانه نگهبان نداشت ، مرا به عنوان نگهبان انتخاب کردند. هر روز برایم غذا می آوردند.  غذای من در یک ظرف بزرگ اما کم عمق بود. هر چند روز یکبار مرا می شستند و موهایم را به آرامی شانه می زدند . آنها طبق قوانین راه درست با من رفتار می کردند . من منتظر فرصتی بودم که از آنها به خاطر کارهایشان تشکر کنم . گاهی نیز این حس به من دست می داد که می توانم به جای تشکر عذر خواهی کنم . اگر در راه درست عذر خواهی یک نگهبان پذیرفته شود حتما این کار را خواهم کرد .