دیوار / داتان کوتاهی از نظام الدین مقدسی
نوشتن خودش نوشتن می آورد . به فرض مثال اگر همینطوری و بی جهت روی کاغذ بنویسی دیوار خیلی چیزهای دیگر پشت سرش می آید . اول از همه معلوم نیست منظور دیوار اتاق است یا دیوار دور ساختمان و یا اصلا دیوار چین . دیوار چین احتمالا بزرگترین دیوار دنیاست . به همین علت میگویم باید نوشت . خودت همینطوری می رسی به دیوار چین . حالا اینکه بخواهی از دیوار چین چه استفاده ای کنی به خودت بستگی دارد . ممکن است خلاقیت تو آنقدر ضعیف باشد که یک ساعت دو ساعت روی دبوار چین راه بروی و بعد ببینی داری خسته می شوی برگردی به اتاقت و اصلا از اینکه درباره دیوار نوشته ای خجالت بکشی . داستان را پاره کنی و چند تا فحش و ناسزا هم هم به دیوار اتاقت بدهی . حتی ممکن است پدر یا مادر بیایند بگویند این سرو صداها چیست و تو بگویی هیچ تنوعی نداشت . هیچ تنوعی نداشت یک جمله ی بسیارر نامفهوم برای پدر و مادر خواهد بود . پس فکر می کنند توی خواب هذیان می گویی و حتی به همدیگر بگویند بهتر است دیگر کتاب نخواند .پس ادامه نده . تو بلد نیستی بنویسی . فهمیدی ؟ فعلا بگیر بشین یک کتاب بخوان . یک رمان . مثلا رمان ریچارد براتیکان . نه . سلین بهتر است . مرگ قسطی . حد اقل چند تا فحش یاد میگیری . نویسنده که نمیشود فحش بلد نباشد . حالا دیوار چین را دیده باشد یا نه . نمی شود .
حالا از نو . می روی می رسی به دیوار چین و خلاقیتت آنقدر قوی است که روی دیوار را پر از آدم می کنی . پر از توریست که همه دارند عکس می گیرند از همدیگر و همانجا متوجه می شوی یک نفر که تو هیچوقت ندیده ای و احتمالا شخصیت اصلی داستانت باشد لبه ی دیوار ایستاده . چهره ی غمگینی دارد . دست گداشته روی لبه ی بلند دیوار که نوعی مانع برای افتادن است . هیچ کس هم از او عکس نمی گیرد . اینجاست که تو باید کاری کنی همه از او عکس بگیرند . برای همین خودت را به او معرفی می کنی و شخصیت باید طوری باشد و فضای داستانت باید طوری باشد که تو انگلیسی بلد باشی و او هم بلد باشد وگرنه داستان همینجا تمام می شود و تو کلافه می شوی از شخصیت داستانی خودت و هلش می دهی و او هم از دیوار می افتد و می میرد. فعلا بحث بر سر فضا سازی نیست . همه ی این مشکلات را می شود اینطور بر طرف کرد که آن شخصیت اصلی حرف تو را نفهمد . فکر نکن دنیا به آخر رسده . هر چقدر هم که نفهمد چون شخصیت داستانی است و نه یک شخصیت واقعی برای ادامه داستان صبر می کنی . اینکه کلافه شوی و اورا هل بدهی ضعف خلاقیت تو را می رساند . حتی ممکن است دچار عذاب وجدان هم بشوی . درست است که تو داری داستان می نویسی و هیچکس را در واقع نکشته ای ولی اگر وقتی او را هل دادی یکهو یک طوری نگاهت کرد که فهمیدی از تو خوشش آمده چه کار می کنی ؟
عذاب وجدان همین است . همه اش هم این نیست . ممکن است او را هل دادی و او هم تو را هل داد . معمولا چینی ها اهل ورزشهای رزمی هستند . چه پسر چه دختر . به هر حال اگر زبانت را نفهمید خودت را کنار بکش .از داستان بیا بیرون .بیا توی اتاقت .
برو آشپزخانه و یک چای بریز . . کمی دراز بکش و فکر کن که این مشکل ر چطور حل کنی ؟ آیا میشود که یک مترجم ناگهان آنجا باشد ؟ نه . این باور پذیر نیست . اینجا حرف از داستان است و نه فیلم . شاید هم اصلا نیاز به حرف زدن نباشد . خب برمی گردی توی داستان و برای اینکه همه از شخصیت داستانی غمگینت عکس بگیرند اسمش را عوض می کنی وتازه میفهمی که اسمش فلان است و از اول با هم به دیوار چین آمده اید و اصلا از خیلی وقت پیش همدیگر را میشناسید .
خب حالا با این وضعیت او چرا باید غمگین باشد ؟ چون به یاد دیوار اتاقش افتاده ؟ اینکه خیلی باورپذیر نیست .دلش می خواهد توریستها از او عکس بگیرند ؟ درسته . تو آدم خوبی نیستی . تو یک نویسنده ی خوبی نیستی . اصلا در کجای داستان کاری کرده ای که همه از او عکس بگیرند ؟ بنا بر چه امتیازی ؟ باید یک امتیازی باشد . حالا قرار نیست برگردی بگویی من نویسنده نیستم . تو و شخصیت داستانت با هم رفته اید دیوار چین . نه . باز هم ناوانستی . تا دیوتر چین رفته ای و نمی اونی ادامه بدهی . او را همانجا تنها و غمگین ول کن برگرد از داستان بیا بیرون . بله . زود .
خب حالا می آیی از اول یک کار دیگری می کنی . دیوار چین را ول می کنی و با او می روید دیوار برلین . می روید به سال 1980 . وقتی که دیوار برلین را ساختند . مردم زیادی جمع شده اند . دارند شعار می دهند . تو می گویی چه کار کنیم ؟ می گوید خبرنگار هستیم دیگر . حتما باید گزارش تهیه کنیم . اینجا اگر تو نویسنده ی خوبی باشی به او می گویی این تابلو را بگیر .وقتی تابلو را از تو میگیرد یادت نرود آخرش به او بگویی ممنون عزیزم . یادت باشد قبلا ها آشنا شده اید و عزیز بودنش برای خواننده باور پذیر است . روی تابلو نوشته : دیوارها را بردارید . به زیان فارسی نوشته . می گویی تو این را بگیر برو جلو . همه ی شعارهای دیگر به زیان آلمانی نوشته شده . خبرنگارها و مردم معترض نگاهش می کنند . پلاکارت را میگیرد بالای سرش . هی بهت نگاه می کند . پلیس چون نمیفهمد روی پلاکارد چی نوشته جلوش را می گیرد . مردم هم توجهشان جلب می شود و خبرنگارها از سوال و چوابهای شخصیت داستان با پلیس آلمان شرقی عکس می گیرند . اگر میخواهی تاریخ را بیاوری جلوتر بیاور . مثلا بیاور 1899 . شخصیت داستانت تو این سالها آلمانی یاد گرفته . می داند کمونیست چیست . مارکسیست چیست و چرا بعد از جنگ جهانی دوم این دیوار را ساخته اند . خودت هم آنقدر توی داستان جلو رفته ای که نزدیک است داستان کوتاهی که میخواستی بنویسی به پنجاه صفحه یرسد . شخصیت داستانت معروف شده . هنوز به خوانندگان نگفته ای دختر است یا پسر ؟ اگر نگویی بهتر است . اینطوری راحت مجوز چاپ میگیری . ولی بین خودت و شخصیت داستان فاصله بینداز . به هر حال اینکه یک نویسنده عاشق شخصیت داستان خودش شود خیلی شرم آور است . اصلا کاری کن پلیس او را به جرم جاسوسی بگیرد و بعد از تخریب دیوار برلین در 1992 آزاد شود . تا آنوقت احتمالا انگلیسی و چینی را هم یاد گرفته . پس مشکل اصلی هم حل می شود . می شود رفت دیوار چین . منظورم این نیست که شخصیت داستانت را برداری هر جا ببری . این کار ولگردی است . یک نویسنده ی ولگرد به درد هیچی نمی خورد . داستان تمام شده ولی تو کرم داری . ول کن نیستی . حالا پدر و مادرت هی می آیند تب سنج می آورند میبینند تبت بالا رفته . اگر بگویی به خاط این است که عاشق شخصیت داستانم شده ام بهت می خندند . اگر هم چیزی نگویی لپ تاپ و کتابها را بر می دارند می اندازند دور. چون فکر می کنند نویسندگی و کتاب خواندن دیوانه ات کرده . آنوقت نه داستان می ماند نه شخصیت داستان . کاش این حرفها را نزده بودم . کاش نگفته بودم به دیوار فکر کن . وگر نه تو الان سالم بودی .
از من نپرسید کی هستم و از من نخواهید همان کس باقی بمانم ( میشل فوکو )