یک داستان سوررئال نظام اادین مقدسی
حتما داره میاد اما پوتینای سنگین پوشیده و در جایی در یکجبهه ی جنگ راه باز میکنه برای راه رفتن و آومدن. پوتینها تو گل و شل گیرکردن .پس فقط سنگین نیستن . خیلی بدتر از این حرفاست باید هزار سال منتظر بشینم . ولی میاد .مگه هزار سال زود نمیگذره ؟ طوری میاد انگاری که دارن میکشوننش پای چوبه ی اعدام با طناب دار . نمی خواد بره. خودش رو سنگین نکه داشته . و نوک پونینهاشو گیر داده به زمین . زانوهایش رو خم کرده . هیچی نمیگه . ولی اگر همین جور ادامه بده خسته میشن ولش میکنن .میگن برو. برو همون کافه که اونزن منتظرته. آره. اینجوری میگن . مرد هیچی نمیگه . دلش میخواد بگه بهم کفش بدین . بگه این پوتینها سنگینن. تو گل و شل گیر میکنن. ولی نمیگه . میخواد زن ببینه که چه جوری و با چه مشقتی اومده . میخواد من بفهمم و خندم بگیره بگم آخه این چه بساطیه؟ سه هزار سال تو این کافه ی لعنتی نشستم که بیای .اونوقت با این کفشای کثیف چسکی اومدی؟حالا بشین بگو کجا بودی شیطون . شاید هم شیطون و نگم. مردی که داره میاد و من میخوامش از این کلمه خوشش نمیاد . سه هزار سال هم زیاده. شاید هزار سال کافیه.
سرفه میکنه .تو راه وقتی داره سعی خودش رو میکنه که زودتر برسه بارون اومده . خیس شده . مجبور شده خودش رو سخت بغل کنه. دستاش از سرما یخ میزده. سرفه هاش نرمه ولی پشت سر همه . مثل چکه کردن آب از روشویی کافه .
سرما اذیتش کرده . ولی واسه هر مردی که عاشق زنی که تو کافه هست باشه پیش میاد . حتی بین راه با اینکه نمیخواد دیده بشه و خودش را خم کرده و از پشت درختها و تپه ها میاد باز هم قبیله ی آدم خواران اونو میبینن و دنبالش میکنن.
میکننش تو یک قفس بزرگ که چند تا چاقوی بزرگ و ساطور بهش وصله . . من تو کافه نشستم و براش دعا میخونم که بتونه فرار کنه ولی نمیشه. واسه همین میرم سمت پیشخوان کافه و یک چای شیرین سفارش میدم . بعد از چای تکیه میدم به صندلی چوبی و سیگار دود میکنم. دودش رو فوت میکنم تا طوفان بشه . دختری که پشت میز اون طرفی با فاصله ی کم از من نشسته و استیک و قارچ سفارش داده از جا کنده میشه میره هوا .دوست پسرش نگاش میکنه و میبینه طوفان بزرگی از دود سیگار من دوست دخترش رو با خودش برده به و انداخته جنوب تهران . پسره میخنده. میتونه استیک دختره رو بخوره. دختره هم اونجا با یه مرد لاشی آشنا شد و با ماشین کهنه ای دور میزنن. احتمالا برن جایی که بشه همو بغل کنن . ماچ کنن . بو کنن .به من چه. بعضی وقتا اینجوری میشه دیگه . دخترا .پسرا .مردای لاشی جنوب شهر . به من چه..
طوفان سیگار من میرسه به جزیره ی آدم خواران . همه چیرشون به هم میخوره . قفسی که مرد رویایی من توش زندانیه میشکنه . مرد همپوتینهاشو میپوشه و فرار میکنه میاد سمت کافه . حالا دوباره میشینم و منتظرش میشم . دختره به دوس پسرش میگه؛ بیا بریم میز اونوری. و یه نگاه بد به من میکنه از دود سیگار خوشش نمیاد . از جنوب تهران و مردهای لاشی خوشش نمیاد . ولی پسره میگه نه بشین . جای خوبیه. داره بوف کور ورق میزنه.
به سطح میز نگاه می کنم . چوب . چوب .همه چی چوبه . کل کافه چوبیه. بوی چوب میاد .هزار ساله که بوی چوب میاد . بوی خوبیه . وقتی مرد برسه اینجا و در چوبی پروانه ای کافه رو باز کنه و پوتینهای سنگینش رو تکون بده اینجا میلرزه. کافه از چوب سبک وزن ساخته شده . کف کافه که اصلا خیلی سبک هست. وقتی روش راه میرم چلیک چلیک صدا میده . میگم ؛ اینجا باید دمپایی سبک پوشید . ولی کسی نمیشنوه. بوف کور میشنوه. سرش رو تکون میده . چشماش باز باز میشه . احتمالا پسره اصلا حالیش نیست بوف کورش از دوست دخترش بدش میاد . بیچاره .
مرد دلخواه من .مرد رویایی من داره میاد . ولی طوری راه میاد انگار پوتینهاش خیلی سنگینه . اگر اونا رو در بیاره زودتر میرسه . میشینه رو یه تکه سنگ و درشون میاره. دست میکشه کف پاهاش. عرق کردن . بو میدن . میخواد بشوره. ولی فکر میکنه میرم عطر فروشی بهار نارنج تو خیابون دوازده اردی بهشت که تو فرعی یازدهم شهدای زاندارمری هست و عطر میخرم و خودمو خوشبو میکنم. مرد من خیلی این چیزا سرش میشه . قبلا هم یعنی دور قبلی که سه هزار سال تو یه کافه ی دیگه منتظرش شدم و نیومد رفت همونجا عطر بخره. شاید هم آلن همون شیشه عطر پیشش باشه . رو شیشه ی رو نگاه میکنه .پنج هزار سال از تاریخ تولیدش گذشته و احتمالا بوی سبیلهای ناصرالدین شاه رو میده . پس اون رو می ندازه دور . بعد با پای برهنه میاد . میاد که برسه به کافه و در پروانه ای رو باز کنه ..
و در چوبی پروانه ای کافه رو باز کنه و پوتینهای سنگینش رو تکون بده اینجا میلرزه. کافه از چوب سبک وزن ساخته شده . کف کافه که اصلا خیلی سبک هست. وقتی روش راه میرم چلیک چلیک صدا میده . میگم ؛ اینجا باید دمپایی سبک پوشید . ولی کسی نمیشنوه. بوف کور میشنوه. سرش رو تکون میده . چشماش باز باز میشه . احتمالا پسره اصلا حالیش نیست بوف کورش از دوست دخترش بدش میاد . بیچاره .
مرد دلخواه من .مرد رویایی من داره میاد . ولی طوری راه میاد انگار پوتینهاش خیلی سنگینه . اگر اونا رو در بیاره زودتر میرسه . میشینه رو یه تکه سنگ و درشون میاره. دست میکشه کف پاهاش. عرق کردن . بو میدن . میخواد بشوره. ولی فکر میکنه میرم عطر فروشی بهار نارنج تو خیابون دوازده اردی بهشت که تو فرعی یازدهم شهدای زاندارمری هست و عطر میخرم و خودمو خوشبو میکنم. مرد من خیلی این چیزا سرش میشه . قبلا هم یعنی دور قبلی که سه هزار سال تو یه کافه ی دیگه منتظرش شدم و نیومد رفت همونجا عطر بخره. شاید هم آلن همون شیشه عطر پیشش باشه . رو شیشه ی رو نگاه میکنه .پنج هزار سال از تاریخ تولیدش گذشته و احتمالا بوی سبیلهای ناصرالدین شاه رو میده . پس اون رو می ندازه دور . بعد با پای برهنه میاد . میاد که برسه به کافه و در پروانه ای رو باز کنه .
دختره و پسره با بوف کور میرن. نگاشون میکنم . پسره به دختره میگه ؛ بیا می بخوریم. تو شهر ری بخوریم. و از این حرفها .پسره روشنفکر شده .سبیل گذاشته. چپق میکشه و عینک تک چشمی میزنه. دختره میخواد ولش کنه .میگه ؛ مبرم به همه میگم که تو هیچ گهی نیستی . پسره با لهجه ی روشنفکرها ی دوره ی قاجار میگه؛ نو پرابلوم لیدی..نو پرابلوم بیبی. نو پدابلوم لیدی. نو پدابلوم لیدی . کو کو کو کو کی کی . کو کو کو کو . کای کی .کو کو
تو این فاصله من یه کیک و بستنی سفارش میدم برام میارن . کیک خوشمزه ای شده . رژ لبم چی؟ طوری قاشق رو میزارم تو دهنم که پاک نشه. من زن زیبایی هستم ولی گاهی آرایش لازمه . وقتی مرد رویایی من میاد لازمه .
احتمالا از خریدن عطر منصرف شده و رفته خیابون میرزا قلعه ای نزدیک خیابون انقلاب . راسته ی کفش فروشی ها . داره کفش میخره . یه دختر بهش تنه میزنه .مرد من با پای برهنه میزنه در کونش. دختره میفته تو جزیره ی آدم خواران . میخورنش. بیچاره .
همون جور که دارم کیک و بستنیو میخورم میبینم طعم بستنی و کیک طعم خوبیه . اونقدر خوبه که میشه باهاش گذشته ی تلخ رو فراموش کرد .من هم وقت تلف نمیکنم و گذشته رو فراموش می کنم . همه چی تو گذشته طعم تلخ داره . کل آدم ها .حتی پدر و مادرم . کل خیابون ها حتی خیابون گلگشت هفت . کل چیزهایی که دیدم حتی بادکنکی که هفتصد سال پیش گمش کردم و رنگ آبی داشت . کل کلمه ها و حرفها حتی اون کلمه هایی که تو کتاب انجیل یوحنا بود اوه. چقدر تلخ. همه رو فراموش کردم . فقط یه چیز رو تو یادم گذاشتم باشه . مرد رویایی خودم .
حالا فقط من هستم و این کافه و مرد رویای که کفش چرمی خریده . یه نیم بوت زیپ دار قشنگ . میتونه باهاش سه هزار سال راه بره. با وقار و تند تند . حالا که کل خیابون ها هم نیستند و فقط خودشه . راحت کافه رو که تنها ساختنون رو زمینه پیدا میکنه و میاد . در پروانه ای رو بازمی کنه و میاد . آره .
مرد رویایی من حالا اینجاست . روبروی من رو صندلی اونوری نشسته . نگاش می کنم .میگه ممنون که با سیگار کشیدنت باعث شدی طوفان بیاد. از دست آدم خواران نجاتم دادی .میگم ؛ قابلتو نداره عزیزم .بعد دعوامون میشه. من از کادویی که برام خریده خوشم نمیاد . اون میگه خب این کادو رو هزار و پنجاه سال قبل خریدم .تون وقتا فقط این عروسک های چوبی مد بود واسه کادو .میگم ؛ حرف نزن . اونهمه پرنده بود. تو عروسک بوف کور خریدی؟ میگه ؛ باور کن عزیزم ازش خوشت میاد . و همینطور دعوامون میشه.دعواهای رویایی با مرد رویای. همین جور ادامه می دم . عروسک چوبی بوف کور بوی جنگل میده .من و مرد رویایی میریم وسط جنگل می خوابیم. آفتاب هم واسه خودش تو آسمون می چرخه.
از من نپرسید کی هستم و از من نخواهید همان کس باقی بمانم ( میشل فوکو )