شعری کوتاه از نظام الدین مقدسی
آن پرنده در حال بال زدن افتاد
چه اتفاقهای عجیبی برای من افتاد
صدای خودم بود بی گمان می گفت
آرزوهات به دست راهزن افتاد
قرار بود به دنیا بیایی برای زندگی کردن
و زندگی سرد شد ، از دهن افتاد
چه اتفاقهای عجیبی برای من افتاد
پرنده ای بودم که واقعن افتاد
در ادامه ی این شعر مرگ ظاهر شد
و آخرین آشک روی پیرهن افتاد...
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 15:54 توسط نظام الدین مقدسی
|
از من نپرسید کی هستم و از من نخواهید همان کس باقی بمانم ( میشل فوکو )