ما دیوانه نشدیم. داستان کوتاهی از نظام الدین مقدسی
ما سه نفر توی بیابان برهوت بودیم و بوی اول شب از زمین میجوشید . ماه نصفه نیمه تازه طلوع کرده بود و آنقدر بزرگ بود که من نتوانستم آن را به یک سیب گازخوده ی سرخ تشبیه کنم . به هر حال برای خودش می درخشید . ما هم برای خودمان در بیابان راه میرفتیم و چیزهایی که داشتیم سیگار بود و ماشعیر . جلوتر رفتیم . نور چراغهای شهر به پشتمان میخورد و حالا ما سایه های درازی بودیم که انگار درهم برهم میشد. من سه نخ سیگار بین خودمان تقسیم کردم ولی باد می آمد و نمیشد سیگار را روشن کرد . فندک دست به دست شد و جاسم تصمیم گرفت خودش را به پشت ماه برساند و آنجا سیگارش را روشن کند . احتمالا باد به انجا نمی رسید . وقتی برگشت ماه را توی دست گرفته بود و بابک به کمکش رفت چون به نظر می رسید سنگین باشد . به خوبی می درخشید . ماه را گذاشتیم روی زمین و دورش نشستیم . هر سه سیگارمان را دود کردیم و ماشعیر خنک نوشیدیم و به ماه نگاه کردیم. داخلش هیچی نبود . فقط باد از آن رد نمی شد . بابک گفت ؛ بیایید بچرخانیمش . هر سه ان را خیلی راحت چرخواندیم و خاک خشک بیابان زیر ماه ته نشین میشد و بوی شب بیشتر شد . به ذهنم رسید که چرخواندنش کار خوبی است و کل بیابان را روشن کرده بود و با هر چرخش صداهای عجیبی به گوش می رسید . از بین این صداها توانستم صدای چند مرغ دریایی را تشخیص بدهم که جیغ می زدند . انگار آب دریا یخ زده باشد و موج ها و ماهیها ، آن پایین اسیر شده باشند . شاید هم این حس یخ زدگی از شیشه ماشعیر به ذهنم آمد و جیغی که میشنیدم دیوانگی هایم خودم بود که به شکل پرنده ای از ناخوداگاهم به خوداگاهم پرواز کرد . صدای دیگری نشنیدم و برای اطمینان بیشتر به ماه نگاه کردم ولی واقعا آنجا هیچی نبود . چیزی که عجیب بود توانایی ما سه نفر در نگاه کردن به ماه بود . نور و درخشش بقدری بود که چشم معمولی امکان تحمل اندکی از آن را هم نباید داشته باشد . سیگار دومم را با گرمای سطح ماه روشن کردم . بابک به جاسم گفت صدای چیه ؟ جاسم یک طرف صورتش را سمت ماه خم کرد. طوری که رنگ چشمهایش قرمز شد. شاید هم زاویه دید من طوری بود که رنگ قرمز را برای چشمهای او ترجیح می داد . در حالی که سیگار لای انگشتش مثل فانوس دریایی میدرخشید گفت ؛ صدای دیووونگیه . وقتی ماه رو میچرخونیم تموم چیزهای دنیا دیوونه میشن . من بلافاصله گفتم ؛ ولی خودمون که دیوونه نشدیم درسته ؟ این حرف یا این جمله سوالی را طوری بیان کردم که انگار از چیزی ترسیده باشم . یادم می آید که حس رشد ریشه درختها در ته زمین به کف پاهایم هجوم آورد و آن حس تند مثل یک نقطه در پایان جمله ام بود . درست مثل سکسکه ای طولانی . به هر حال فکر کردم نباید از دیوانگی خودمان سوال می کردم و مثل کودکی هایم منتظر توبیخ و تنبیه شدم . در عین حال درخشندگی ماه پناهگاه خوبی بود و حتی کلمات مرا بی معنی و سایه وار می کرد و به دور و بر پرتاب می کرد . اخرین جرعه ماشعیر که خیلی هم تلخ بود خوردم و با اطمینان عاروق زدم . این اولین بار بود که عاروق زدن می توانست زشت نباشد . بابک که سوال مرا شنیده بود دستش را بالا آورد و در آن نور شناور مثل این بود که شعله های تند و پر از بوهای کهنه را به هوا پرتاب کرد . گفت ؛ این هم یه رازه . دیوونه نشدن خودمون وقتی ماه رو میچرخونیم میتونه یه راز باشه و منتظر تایید جاسم شد . جاسم گفت ؛ میتونه چیز دیگه ای باشه ولی این هم درسته . حالا در صدای جاسم چیزی هولناک شنیده می شد . حد اقل برای من اینطور به نظر رسید که بوهای کهنه ی بیابان که از گذشته در انجا مانده باشد ، مثل بوی درختانی که جنگل وار در کنار هم زیسته اند به صدایش آمیخته اند و به همین خاطر بل سرعت کم ، به گوش من می رسد و بین کلماتش فاصله های زمانی بود . در این فاصله ها بود که هر چند خیلی کوتاه ، اما به من فرصت فکر کردن به آن جیغ مرغ ماهی خوار را داد . شاید هم نباید اسمش را فکر کردن بگذارم ولی خر چه بود مرا نگران کرد . دذست مثل کودکی که در صف نانوایی به خاطر قد کوتاهش از اینکه نانوا او را نمیبیند نگران است .حالا هم انگار دریا و پرندگان و ماهی ها وجود دلشتند و برای اینکه انها را ببینیم جیغ های کوتاه سر می دادند . حالا نوبت من بود که ماه را ببرم سر جایش آنطرف آسمان بگذارم . هر طور بود خودم را از زمین کندم و شیشه ماشعیرم را گذلشتم روی زمین . کف دستم عرق کرده بود . هنوز هم نمی دانستم ماه را به چه چیری تشبیه کنم . شاید به خاطر اینکه یک راز بود .هیچوقت نفهمیدم ماه را کجا گذلشتم . البته که در آسمان گذلشتم ولی اینکه درست سر جای خودش باشد مطمئن نیستم . برگشتم و هر کدام فیلترهای سیگار و شیشه خالی ماشعیر را جمع کردیم و گذاشتیم تو ی ماشین و برگشتیم شهر .
از من نپرسید کی هستم و از من نخواهید همان کس باقی بمانم ( میشل فوکو )